یه وقتایی حس میکنم خیلی تنهام
دوسته صمیمی ندارم، خواهرم ندارم.
اوضاع خونمونم آشفتس
یه وقتایی خیلی خسته میشم، به معنای واقعی کم میارم، میشینم یه عالمه گریه میکنم. بعدش بلند میشم دوش میگیرم، لباس قشنگ میپوشم، موهام رو مدل میدم، آروم میشم اما در کنارش چشمام غمگینه، غمگین ولی امیدوار...
فکر میکنم تنها چیزی که نگهم داشته همین امیدواریه...
الانم از همون روزاست که کم آوردم، که تحت فشارم، که از غمی که تماما متعلق به من نیست دارم رنج میبرم. نه شکست عاطفی خوردم نه کات کردم، فقط خسته ام و احساس فرسودگی میکنم از تلاش مداومم برای سر پا نگه داشتن خودم...ولی خب میدونم که بازم بلند میشم، که دوش میگیرم، که بازم جلوی آیینه ذوق خودم رو میکنم، که خودم ناز خودم رو میکشم، که بازم غم تو چشمام رو نوازش میکنم و دوباره آروم میشم...