2777
2789
عنوان

بدوبیاین برای رمان جدید😍🫡

| مشاهده متن کامل بحث + 9505 بازدید | 224 پست


#پارت_83

شب که به خانه رسیدم، همه چراغ ها خاموش بود. باز هم احمد نیامده بود. گریه کنان ستایش

را خواباندم. نیمه های شب بود که احمد به خانه

آمد. نه سلامی داد و نه حرفی زد. پتو رویش

کشید و با همان لباس های چرکی که داشت، خوابید.

روز بعد که رفتم خرید کنم، دیدم کیف پولم خالی شده.

فهمیدم احمد پول ها را برداشته. دیگر شک

نداشتم که برای خریدن مواد، از این به بعد، هیچ

پولی در خانه نخواهد ماند. آدم معتاد بی غیرت می شود. احمد هم داشت کم کم بی غیرت

میشد

برای جمع کردن پول همه کار کردم. از پاک کردن

سبزی و باقالی گرفته تا درست کردن گل های کریستالی و جعبه پیتزا!
#پارت_84
مژده هر روز با من تلفنی حرف میزد. آرامم می کرد. شنیدم مریم حامله شده. تلفنش را به من
داد تا با مریم حرف بزنم. در این سال ها فقط یکی دو بار دیده بودمش اما چندباری با مریم
تلفنی حرف زده بودم. چون بیشتر با مادرشوهرش
زندگی می کرد، می ترسیدم تلفن هایم باعث شود اختلافی در زندگی اش ایجاد شود. با این که
خانواده شوهر مریم، خیلی فهمیده بودند.
صدای مریم را که شنیدم، زیر گریه زدم. گفتم: مبارکه ابجی! شنیدم سومین بچه هم تو راهه.
مریم هم از شنیدن صدایم ذوق کرد. گفت: تو
چی؟ نمی خوای یه بچه دیگه بیاری؟ ستایش تنها مونده ها
- من؟ نه بابا هنوز ستایش بزرگ نشده. تو همین یکی موندم.
حیف که ازت خیلی دورم ساره. اگه نزدیکت بودم
تند تند میومدم دیدنت.
- دلم برات تنگ شده. چند ساله ندیدمت. این
پارت_85#
بار که اومدی این سمت ها، حتما بهم سر بزن. این روزا چه کار می کنی؟ از زندگیت راضی ای؟
مریم در حالی که داشت صدای گریه های پسرش را کم میکرد گفت: خداروشکر همه چی خیلی
خوبه. تازگیا رفتم کلاس رانندگی. خیلی خوبه
ساره. اگه می تونی حتما بنویس.
شرایطش را پرسیدم. کامل جوابم را داد. دلم
خواست رانندگی یاد بگیرم. سواد درست و حسابی که نداشتم اما دلم می خواست همه چیز را یاد بگیرم و از قافله عقب نمانم.
ستایش را روزها پیش مژده میذاشتم و صبح زود
سر کلاس های رانندگی میرفتم. احمد یا خواب بود یا در خانه نبود و اصلا متوجه نشد که همسرش کلاس رانندگی میرود.
روز آزمون آیین نامه بود. در این 10 روزی که کتاب دستم آمده بود، همه چیز را چندبار
خواندم. همان بار اول قبول شدم. اولین باری بود
که حس کردم اگر درس می خواندم حتما کاره ای می شدم. چه حیف بود که انقدر علاقه داشتم اما هیچ وقت شرایطش را پیدا نکردم.
در امتحان عملی هم بعد از چندبار خرابکاری
، بالاخره قبول شدم. ماشینی برای تمرین نداشتم
اما از رانندگی خیلی خوشم آمده بود. حتی گاهی
در ذهنم سوار ماشین می شدم و به شهرهای
دور سفر می کردم.

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.


من و احمد برای هم کاملا غریبه شده بودیم. احمد روز به روز لاغرتر میشد و رنگ دندان هایش

زردتر میشد. اما گاهی اوقات که انگار مواد خوبی

گیرش آمده بود، با ستایش بازی می کرد و

فراموش می کرد روزهای گذشته را در خواب

سپری کرده.

از دست احمد پول هایی که در می آوردم را قایم می کردم. چون زمان هایی که مواد لازم داشت،

چشمش را روی همه چیز می بست. اصلا نمی فهمید چه کار می کند.

ظهر یک روز نحس، احمد وارد خانه شد. چند روزی بود که به خانه نیامده بود. عصبی بود. با
#پارت_87
عصبانیت رخت خواب ها را زمین ریخت. هر چیزی دم دستش بود شکست. ستایش که حالا کاملا چهار پنج ساله بود و همه چیز را درک می کرد، از ترس وارد اتاقش شد. در اتاقش را هم قفل کرد.
من هم از دیوانه بازی های احمد می ترسیدم اما سعی کردم با آرامش حرف بزنم. گفتم: دنبال چی می گردی؟
با عصبانیت گفت: پولارو کجا قایم می کنی؟
- کدوم پول؟ ما مگه پول داریم؟
چندبار با عصبانیت پایش را روی زمین کوبید و گفت: بده تا نزدمت. زود باش.
گفتم: پول نداریم. حتی اگه بزنی هم پولی گیرت
نمیاد.
پول داشتم اما این پول ها باید خرج ستایش
میشد. حتی گاهی اوقات غذای درست و حسابی نمیخوردم اما حواسم به خورد و خوراک ستایش
بود. هر چه که نیازش بود را می خریدم. نمی توانستم اجازه دهم پول ها را بردارد و دود کند!
احمد نزدیکم شد و با عصبانیت هلم داد. سرم به دیوار خورد. دست روی سرم گذاشتم. وقتی با لگد
به جانم افتاد، با صدای بلند فریاد زدم. زورم به
احمد نمیرسید. فقط خودم را محکم گرفتم و
جیغ زدم. احمد که کاملا دیوانه شده بود، با سیخ
شلاقم می زد. در آخر هم سیخ را سمت تلوزیون
پرت کرد و صفحه اش را شکست
#پارت_88
وقتی دید حتی یک هزاری هم دستش را نمی گیرد، از خانه بیرون زد. ستایش بلند بلند گریه می
کرد. دردم را فراموش کردم. در اتاق ستایش را
زدم و گفتم: مامان منم. درو باز کن. ستایش از ترس می لرزید و نمی توانست حرف بزند. اولین
باری بود که پدرش را این طور وحشیانه دیده بود.
بغلش کردم و گفتم: بابا رفت بیرون. چیزی نیست مامان. چند روز نمیاد.
احمد چند روز به خانه نیامد. شنیدم که این مدت خانه مادرش رفته است و همراه با پدرش،
پای بساط است. تا قبل از این دعوا، امیدی به خوب شدن احمد داشتم اما بعد از آن، فهمیدم
احمدی که دوستش داشتم برای همیشه مرده است. نباید توقعی از لاشه اش داشته باشم.
احمد از چشمم افتاده بود.
از خدا گلگی داشتم. اصلا چرا من باید همیشه
درد و رنج بکشم؟ من چه فرقی با بنده های دیگرش داشتم؟ تقصیر من چه بود که پدر و مادر نداشتم؟ اصلا چرا خدا من را در این خانواده قرار
داده بود؟ اصلا این ها هم قبول، چرا همسری که
دوستم داشت یک دفعه ای زمین تا آسمان تغییر کرد؟ خدایا حداقل کاری کن که به تقدیرت راضی باشم نه که مدام سوال های بی پاسخ در سرم
بچرخد! اگر مشکلی دادی، خودت راه حلش را هم بده
#پارت_89
اگه مشکلی دادی، خودت راه حلش را هم بده! من دیگر بریدم. اگر نفس می کشم فقط به خاطر ستایش است وگرنه سال هاست که روی خوش زندگی را ندیده ام.
از طرفی موعد جابجایی خانه هم رسیده بود. وقتی صاحب خانه گفت تمدید می کنید یا قصد
رفتن دارید، بدون فکر گفتم: ما از این جا میریم.
پول که نداشتم روی اجاره بذارم اما اگر چند محله پایین تر می رفتم پول هم دستم می ماند.
به مژده گفتم باید دنبال خانه باشم. مرد با غیرتم که دیگر خانه نبود. مژده گفت: ساره به صاحب خونه بگو پول پیشو به تو بده ها. اون ورم قرادادو
به اسم خودت بزن. به دست احمد بدی، زبونم لال دود میشه میره هوا!
راست می گفت. حواسم به این نبود. در عرض
یک هفته خانه پیدا کردم. از آن جایی که احمد
چند روز بود به خانه نیامده بود، متوجه کارتن ها
و بسته بندی ها نشد. چند روزی با مژده خانه را شست و شو کردیم و در نهایت، با کمک شوهر
مژده، یک خاور گرفتم و تمام اسباب وسایل را بار زدم. از آن جایی که احمد نمی دانست خانه ما
عوض شده، مجبور شدم بعد از یک هفته با او تماس بگیرم. زنگ زدم و گفتم:
بی غیرت، خونه رو پس دادم آدرس خونه جدیدو
برات اس ام اس می کنم. یه وقت نری خونه
قبلی سنگ روی یخ شی! گوشی را قطع کردم.


#پارت_90

پول پیش خانه جدید، 2 میلیون کمتر از خانه قبلی بود. برای این که این دو میلیون از دستم نرود، پول کرایه 4 ماه را پیش پیش دادم و

بخشی از آن که مانده بود را خرج خرید گوشت و مرغ و مواد خوراکی کردم

شب که شد، زنگ خانه خورد. احمد پشت در بود. در را باز کردم. انقدر عصبی بود که نیامده کتک

زدن را شروع کرد. سعی کردم جیغ و داد نکنم تا روز اولی، همسایه ها عذرمان را نخواهند.

احمد با عصبانیت گفت: مامانم راست می گفت. سر خود شدی. صاحب همه چی شدی آره؟ مگه من قرارداد ننوشتم. تو چرا پولو برداشتی؟

گفتم: می خواستی زن و بچتو آواره کنی؟

احمد گفت: آواره نمی شدی. اگه نصف اون پولو

می دادیم به مامانم، دوباره می رفتیم تو همون اتاق. اینجوری نصف پول دستمون بود. نه که تو

این فشار و بی پولی باشم.

گفتم: آهان. پس بگو از کجا می سوزی. نَنَت گفته

دوباره برگردیم تو اون دخمه؟ من پامو جایی که ننه بابای تو باشن نمیذارم.

همین را گفتم و دوباره احمد را عصبانی تر کردم. مشت و لگد احمد تمامی نداشت. انقدر کتک

خوردم که بعد از رفتن احمد، بی حال یک گوشه افتادم.

فهمیدم که احمد عربده کشان سراغ صاحب خانه

قبلی رفته. به هر دری می زد تا بخشی از پول رهن را بردارد اما خداروشکر که مژده گوشزد کرد که حتما پول پیش را به نام خودم بزنم.

اما همه چی به عربده کشی و کتک کاری ختم نشد
#پارت_91
مادر احمد زنگ زد. با عصبانیت گفت: صاحب اختیار شدی خانم؟ حالا دزدی می کنی؟ ببین
چطوری قانونی می ندازمت گوشه زندان. امروز میرم بنگاهی که قرارداد بستی. پولو میگیرم،
دست پسرمو می گیرم و از اون خونه میارمش بیرون.
با شجاعت تمام گفتم: قراداد به اسم منه. هیچ کاری نمی تونی کنی. پسرتم مال خودت. بگیر
ببرش.
همان روز مادر احمد بنگاه رفت. از همان جا به من زنگ زدند. صدای دعوای مادر احمد و بنگاه دار می آمد. اما در نهایت بنگاهی گفت که قرارداد به نام شماست و هیچ کاری نمی تواند بکند.
سنگ روی یخ شد و برگشت. صاحب خانه هم که خوش حسابی مرا دیده بود، قرارداد را فسخ
نکرد.
احمد شب ها دیر به خانه می آمد اما تقریبا رفت و آمدش مرتب شده بود. حتی با هم یک کلمه
هم حرف نمی زدیم. هفته ها گذشته بود و من با هزار زحمت، پول جمع می کردم و از دست احمد قایم می کردم.
این بار که احمد آمد و باز هم نتوانست پول را پیدا کند، دعوای بزرگی راه انداخت. انقدر داد و
فریاد زد که ستایش بی اختیار شلوارش را خیس کرد. نفهمیدم چطور شماره مژده را گرفتم و با فریاد گفتم خودش را برساند. مژده که چندماهی بود فارغ شده بود، نوزادش را پیش همسایه
گذاشت و با شوهرش به خانه ما آمد. احمد هم با سیخ، محکم روی انگشتم زد و سیخ را داخل انگشتم فرو کرد. خونش بند نمی آمد. وقتی مژده
رسید، روی زمین خون پر شده بود. شوهر مژده به زور احمد را از من جدا کرد و من را از زیر دست و پایش جدا کرد
#پارت_92
دیگر نمی توانستم تحمل کنم. دلم می خواست با تمام وجود فریاد بزنم و هر چه تنفر و کینه دارم،
بیرون بریزم. روی دیدن شوهر مژده را نداشتم.
فقط امیدوار بودم که شوهرش، بعدا این قضیه را بر سر مژده نکوبد.
مژده ستایش را بغل کرده بود تا لرزش ستایش بیفتد. حتی نمی توانستم ستایش را بغل کنم.
شوهر مژده گفت: باید دستات بخیه بخوره. این طوری چرک می کنه.
یک ساعت بعد، داخل بیمارستان بودم و بی آن که داد و فریاد کنم، انگشت پاره شده ام را بخیه
کردم. مژده که بی قرار بود با گریه گفت: این طوری نمیشه. باید یه فکری کنی. باید ببریش


#پارت_93

کمپ ترک اعتیاد.

گفتم: کمپ برای کسیه که خودش بخواد ترک کنه نه احمدی که هیچ برنامه ای برای ترک کردن نداره.

- به زور ببرش. ببین ساره این طوری دور از جون یه بلایی سر ستایش میاره ها. خطرناکه. مگه

نمیگی قبل از معتاد شدنش احمد خیلی خوب

بود.

گفتم: اون احمد برای من مرده. هیچ وقت

نمیشه یه مرده رو زنده کرد.

- به خدا اگه ترک کنه مثل قبل میشه. ساره

احمدم گناه داره. رفتاراش دست خودش نیست.

اگه به زور ببریش کمپ، ترک می کنه و سالم بر

می گرده. به روزای خوبی که باهاش داشتی فکر

کن.

خنده ای کردم و گفتم: کدوم روز خوب؟ ما یا

روزامون بد بوده یا روزایی داشتیم که اتفاق بد نیفتاده. چیزی به اسم روز خوب وجود نداشته واسه ما.

مژده گفت: انقدر نا امید نباش. برو دنبال کمپ های اعتیاد. از اونا مشورت بگیر.
#پارت_94


با این که احمد از چشمم افتاده بود اما هنوز هم پدر ستایش بود. باید تمام تلاشم را می کردم تا دوباره احمد را به زندگی برگردانم.
چند روزی را فقط به کمپ های مختلف سر زدم. چشمتان روز بد نبیند! یا قیمت نگهداری و ترک
شان بالا بود یا انقدر کثیف و چرک بودند که دلت نمی آمد حتی یک معتاد را به دستشان بسپاری.
در آخر یک جایی را در اصفهان پیدا کردم که به نظر می رسید خوب باشد. اما متاسفانه باید بیمار با تمایل خودش به آن جا می رفت.
احمد که صد سال سیاه قصد ترک کردن نداشت.
با خواهش و التماس من، بالاخره راضی شدند تا احمد را به زور ببرند و ترکش دهند. یک هفته ای احمد خانه نیامد. از آن جایی که رفت و آمدش مشخص نبود، به ناچار با او تماس گرفتم. بعد از
چند بار زنگ خوردن، بالاخره جواب داد.
گفتم: کجایی؟
گفت: کارتو بگو.
گفتم: اول بگو کجایی. شب میای یا نه؟
بی تفاوت گفت: خونه ننم ام. شبم نمیام.
همین جواب برای من کافی بود.
چند دست از لباس های تر و تمیز احمد را برداشتم و همراه با حوله و شانه سر و کمی وسایل شست و شو، داخل ساک گذاشتم.
ستایش را بغل کردم و به سمت خانه پدرشوهرم راه افتادم.
داخل گاراژ، هر دو نشسته بودند. وقتی مطمئن شدم که چند ساعتی پای بساطشان هستند،
شماره کمپ را گرفتم. یک ساعتی طول کشید که بیایند. وقتی رسیدند، ساک را به دستشان دادم و خودم پشت درختی که سر کوچه بود، قایم شدم.
#پارت_95
در گاراژ که باز شد، پرسنل کمپ داخل شدند و به زور هر دوی آن ها را بردند. قصدم نبود پدر
شوهرم را ترک دهم اما از آن جایی که او هم در حال مواد کشیدن بود، او را هم بردند.
هم خیالم راحت بود و امیدوار شدم به آینده!
هم نگران بودم نکند احمد موفق نشود و دوباره
همان اتفاق های تلخ گذشته تکرار شود.
صبح زود بود که صدای لگدهایی که به در می خورد، در خانه پیچید. از خواب بیدار شدم و فورا در را باز کردم. مادر احمد مقابلم بود. بدون این که اجازه ای بگیرد، سرش را پایین انداخت و با داد و هوار وارد خانه شد.
واسه من زن شدی حالا؟ مامور خبر می کنی بیان بچه و شوهر منو ببرن؟ به تو چه اصلا؟ تو چه کاره ای؟ تو که نون نداشتی بخوری حالا برا من صاحب همه چیز شدی؟ جا نماز آب کش شدی؟
گفتم: بیچاره، پسرت معتاده! زندگیش نابود شده. الان به جا این که خوشحال باشی قراره ترک کنه اومدی صداتو گرفتی تو سرت؟
با ناراحتی گفت: پسر من زمانی که تو رو عقد کرد نابود شد. اگه معتاد شده تقصیر توئه که بهش فشار اوردی خرج زندگیتو بده.
گفتم: حکایت من و تو، تو گوش خر یاسین خوندنه. بگو چه کار داری؟
کمی مکث کرد و گفت: از کمپ زنگ زدن میگن هزینه ترک پدر احمدو بدم. من که نخواستم بره. تو باید بدی
من که هنوز گیج خواب بودم گفتم: شوهر توئه! به من چه؟ هزینه خوب شدنشو من باید بدم؟ تو خودت نیاز به تیمارستان داری. چی میزنی واسه خودت؟
مادر احمد که کلافه شد گفت: از پول پیش اینجا باید خرج احمد و باباشو بدی. زنیکه هرزه نذار آوارت کنما!
در را باز کردم و گفتم: با زبون خوش برو بیرون. حوصلتو ندارم.
داد و هوار کرد و وقتی دید آبی از من گرم نمی شود، جلو پلاسش را جمع کرد و رفت
#پارت_96
21 روز گذشت. مددجو زنگ زد و گفت که به کمپ بروم. منتظر بودم خبر پاک شدن احمد را بشنوم اما مددجو گفت:
شوهرت الان پاکه فقط هنوز از سرش بیرون نرفته. تو کمپ یواشکی دنبال قرص و شربت و
این چیزاست. با باباش دست به یکی می کنن و یواشکی یه سری چیزا دستشون میاد. معتادا هزارتا سوراخ دارن برای خودشون.
گفتم: خب الان تکلیف من چیه؟ شوهرم باید بمونه یا بره!
مددجو گفت: الان گستاخ تر شده. باید یه کم دیگه بمونه که فکرش بیاد سر جاش.
گفتم: هرچقدر که لازمه بمونه. فقط تو رو خدا خوب خوب شه بعد برش گردون.
مدد
جو گفت: راستش مادر شوهرت به زور هزینه این دوره رو داد. این دو تا هم انقدر بد دهن هستن که خدمه دلشون نمی خواد نگهشون دارن.
گفتم: خرج احمد با من! ولی بابای احمد اگه خوب نشه دوباره احمد میره سراغ مواد! یه کاری کن هر دوشون با هم پاک شن.
مددجو گفت: یه دوره 21 روزه دیگه هم نگهشون میداریم. انشالله که این بار پاک شن.
بعد از 21 روز، باز هم یک دوره دیگر احمد را نگه داشتند. بعد از دو ماه، احمد به خانه برگشت. چاق شده بود. چهره اش شبیه سابق شده بود. با دیدنم لبخند زد و گفت: می تونم بیام تو؟
بغض کردم و گفتم: به خونه خوش اومدی.
آرام تر از همیشه شده بود. دوباره حس کردم می توانم روی احمد حساب کنم


#پارت_97

احمد مستقیم به اتاق ستایش رفت. ستایش با دیدنش کمی ترسید اما بعد از چندبار لبخندی که

احمد زده بود، ترسش ریخت و خودش را در آغوش احمد جا کرد.

ستایش را بارها بوسید و بویید. انگار دلش می

خواست تمام این چندسالی که مهرش به ستایش نرسیده بود را جبران کند.

برای دیدن مژده و نوزاد دو ماهه اش رفتم. دلم با


دیدنش ضعف رفت. مژده نوزادش را در آغوشم داد و گفت: حالا که احمد ترک کرده، نمی خوای به فکر بچه دوم باشی؟

گفتم: بذار یه کم بگذره. هنوز دو هفته است که اومده بیرون. احساس غریبی می کنم کنارش.

مژده گفت: ایشالا که دیگه برنمی گرده سر مواد. ولی یه کم حواست بهش باشه. مردا نیاز عاطفی شون زیاده. بهش برس!

چند ماهی گذشت. تولد 5 سالگی ستایش را

گرفتیم. احمد هم به خودش حسابی می رسید. دنبال کار بود اما هر روز کارهای ریزه میزه انجام می داد و پول کمی به خانه می آورد. خرج اصلی خانه را من می دادم. از جعبه پیتزا درست کردن گرفته تا سبزی و باقالی پاک کردن کارم شده بود.

عزمم را جزم کردم که بچه دوم را بیاورم. که همه بدبختی هایی که تا به حال کشیدیم را فراموش کنم. تا کمی شبیه خانواده های معمولی باشیم. همان خانواده هایی که چند بچه دارند و

زندگیشان هر روز خوش تر از دیروز است.

کم کم رابطه من و احمد با هم بهتر می شد

. احمد نازم را می کشید و من دوباره شبیه روزگار

جوانی ام برایش ناز می کردم. می گویم جوانی! با این که از نظر سنی جوان بودم اما انقدر سختی

کشیده بودم که حس می کردم شبیه زن های

40 ساله ام. آن هم زن های 40 ساله قدیمی.
پارت_98#

تقریبا یک سالی گذشت که من برای بار دیگر باردار شدم. این بار دیگر خبری از سورپرایز کردن
نبود. مقابل احمد ایستادم و گفتم: دوباره داری بابا میشی. من حامله ام.
احمد شوکه شد اما واکنشی نشان نداد. شبیه
قبل که ذوق می کرد نبود. انگار برایش عادی بود. لبخند ساده ای زد و سر کارش رفت.
ویارم این بار کمتر از گذشته بود. در حال پاک
کردن سبزی بودم که تلفنم زنگ خورد. با دست های گلی ام گوشی را برداشتم. شماره ناشناس
بود.
-بله#
#پارت_99
بله بفرمایید؟
سلام. شما چه نسبتی با مژده کریمی دارید؟
گفتم: خواهرشم.
نگذاشت سوالی بپرسم. با عجله گفت: خودتون برسونید بیمارستان. خواهرتون تصادف کرده
اوردنش اینجا.
اصلا نفهمیدم چطور خودم را به بیمارستان
رساندم. مژده، همسرش و بچه هایش سوار ماشین بودند و در راه تصادف کرده بودند. حال
مژده از همه وخیم تر بود. مژده مادرم بود. خواهرم بود و تنها پناه این روزگار تلخم!
گریه کنان پرسیدم: چی شده؟ حالش چطوره؟
پرستار گفت: دارن میبرنش اتاق عمل.
مژده از کنارم رد شد. انقدر سرش ورم کرده بود که با دیدنش او را نشناختم. ته دلم امید داشتم
که سالم برگردد اما ترسی که به جانم افتاده بود پیروز شد.
پرستار گفت: خواهرت مرگ مغزی شده.
پاهایم سست شد. روی سرم کوبیدم. دیگر اختیار اشک هایم را نداشتم.
دکتر گفت: خواهرت کارت اهدای عضو پر کرده.
طبق چیزی که امضا کردن اعضاشون تو اولین فرصت برای اهدا آماده میشه.
با لکنت گفتم: بچش چی؟ حال بقیه چی
#پارت_100
پرستار گفت: اونا اتاق عملن. ولی خطر رفع شده.
پسر مژده چند شکستگی داشت. آقا کامران هم فقط گوشش آسیب دیده بود. دختر کوچکش هم
طحالش آسیب دیده بود اما مژده قرار بود برای همیشه ما را ترک کند. باورکردنی نبود.
در میان گریه هایم، مسئول پذیرش گفت: به خانواده آقا هم اطلاع بدید که بیان. نتونستیم دسترسی پیدا کنیم.
گفتم: من ازشون خبری ندارم.
زن عینکش را جابجا کرد و گفت: پدر خودتون چی؟ اون احتمالا ازشون خبر داره. بهشون اطلاع دادید؟
- میشه شماره خونه رو بدم خودتون زنگ بزنید؟
بدون این که سوالی بپرسند، زنگ زدند. بعد از مدت ها، پدرم را دیدم. کنارم نشست. ناراحت بود اما حرفی میانمان جز همان سلام اول، رد و
بدل نشد. دلم به حرف زدن با پدرم نمی رفت. عین غریبه ها کنار هم نشسته بودیم. من زار می زدم و پدرم بغض کنان مقابلش را نگاه می کرد.
شاید او هم تمام خاطراتی که از مژده داشت را یکدفعه مرور کرده بود.
بعد از مدت ها به خانه پدرم پا گذاشتم. دختر معلول طاهره و خواهر ناتنی من، همه جا را روی
سرش گذاشته بود. هیچ کسی حریفش نمیشد.
طاهره هم تا می توانست او را میزد. طفلکی از پدر و مادر هم شانس نیاورده بود. شعور طاهره
به این نمیرسید که دخترش با کتک و کتک کاری درست نمیشود. با یک معلول ذهنی باید مهربان
بود نه که تا حد مرگ او را کتک زد. با این که دلم برای خواهر ناتوانم می سوخت اما وجودش به
من آرامش می داد. چرا که سزای پدرم بود. پدری که همه بچه هایش را به امان خدا رها کرده بود
و هیچ مسئولیتی در قبال ما نداشت حالا باید مسئولیت دختری را به دوش بکشد که حرف
هیچ کسی را متوجه نمی شود.
دوستان توجه داشته باشید رمان طولانی وپراز هیجان وغیرقابل پیش بینی هست ❤️😍😍😍

#پارت_97احمد مستقیم به اتاق ستایش رفت. ستایش با دیدنش کمی ترسید اما بعد از چندبار لبخندی کهاحمد زده ...

عزیزممم مرسیی 

‌ارت های بعدی وگذاشتی لایک کن‌

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_101

مراسم ختم مژده در خانه پدری تمام و کمال انجام شد. همان جا بود که دوباره تمام خانواده ام دور هم جمع شدند. برادرها و خواهرهایم را بعد از سال ها دیدم. از نظرشان من خیلی عوض شده بودم. در دلم به مژده گفتم: حتما باید میرفتی که همه دور هم جمع شیم؟ و چقدر

جای تو خالیه مژده. رفتنت باورکردنی نیست.

بعد از خاکسپاری، دختری نزدیکم شد و گفت: ساره!؟

برگشتم. با دیدنش بغضم گرفت. دوست دوران

مدرسه ام بود. همان سال هایی که تا پنجم ابتدایی می خواندم.

با لبخند گفتم: به شادی ایشالا. چقدر بزرگ شدی فاطمه!

فاطمه محکم در آغوشم گرفت و گفت: تسلیت میگم. ایشالا عمرت طولانی باشه و غم نبینی.

گفتم خدا پدر و مادرتو نگه داره. مژده برام مادر بود فاطمه.

فاطمه گفت: مادرم که به رحمت خدا رفته. چند

ساله! ایشالا روح مادرامون شاد. میدونم بدجاست اما می ترسم دوباره گمت کنم. شمارتو

بگو که داشته باشم.

همان جا شماره هایمان را رد و بدل کردیم و

دوباره دوستی قدیمی مان را ادامه دادیم.

روز به روز سنگین تر می شدم. ویارم کمتر از قبل

بود اما بازهم به بوی غذا حساس بودم.

پسر مژده بعد از 30 روز بهوش آمد. برای این که

بی مادر را حس نکنند تا چندماه به خانه شان می رفتم و غذا برای چند روز می پختم. در این مدت احمد کاری به کارم نداشت اما انقدر کم حرف می زدیم که فکر می کردم، کاملا برای هم غریبه ایم
#پارت_102
دوباره احمد دیر به دیر به خانه می آمد. از در و همسایه شنیدم که احمد دنبال دختر بازی میرود. خبرها در این محله کوچک زود میرسید. دوست
نداشتم باور کنم. هر چیزی را از احمد باور می کردم به جز این که دنبال دخترهای خراب راه
بیفتد.
روی پله حیاط نشستم و به آسمان نگاه کردم. به خدا گفتم: اصلا چه شد که ما به اینجا رسیدیم؟
احمد که خوب بود. عاشق بود. مهربان بود.
چطور شد که همه چیز را فراموش کرد؟ خدایا من از تو عشق می خواهم. از تو زندگی آرام و بی دغدغه می خواهم. چرا باید تقاص بی فکری های خانواده احمد را من پس بدهم؟ من که تمام
تلاشم را کردم احمد برگردد. اما انگار خانواده احمد، برای همیشه احمد را تغییر داده بودند. چطور می شود انقدر بی رحم باشند که پسر
فرشته شان را به دیو دو سر تبدیل کنند. یعنی می شود مادر باشی و اعتیاد پسرت را ببینی و زجر نکشی؟ یا اصلا می شود مادر باشی و بدبختی
پسرت را ببینی و لذت ببری؟ پس چطور من نمی 

#پارت_103

توانم ذره ای درد درون ستایشم ببینم. وقتی دست و پای ستایش جایی می خورد که دردش می گیرد، قلب من می گیرد. همان لحظه می

 گویم تمام دردهایت به جانم مادر! پس چطور مادر احمد، دردهای احمد را به جانش نخرید.

احمد در سنی که باید زندگی می کرد، برای زنده ماندن تلاش کرده بود. به جایی رسید که دیگر کم

 آورد. همان روزهایی که اعتیاد به جانش افتاده بود، برای همیشه خودش را درون خودش کشت.

دلم نمی خواست ماجرای زن بازی احمد را باور

 کنم. اما طاقت نیاوردم. لباس پوشیدم و با همان شکم سنگین، دنبال احمد راه افتادم. احمد وارد خانه ای شد و چند ساعتی آن جا ماند. بعد هم

 برگشت.

دوباره چند روز یک بار به خانه می آمد. معتاد

 نشده بود یا حداقل من چیزی نمی فهمیدم اما دیگر بود و نبودش در خانه فرقی نمیکرد.

به عشق ستایش و بچه ای که درونم رشد می کرد

 نفس می کشیدم. دلم می خواست طلاق بگیرم

 اما کجا می رفتم؟


#پارت_104

وقت سزارینم رسیده بود. تمام غصه ام این بود که کجا ستایش را به امانت بسپارم. احمد که خانه نبود. حتی اگر بود هم نمی توانستم به او

اعتماد کنم. قبل از این که به بیمارستان بروم، دست ستایش را گرفتم و به خانه خواهر

خدابیامرزم رفتم. بچه های خواهرم با دیدنم به سمتم آمدند و محکم بغلم کردند. نفسم سنگین شده بود و به زور راه می رفتم. به آقا کامران

گفتم: میخوام ستایش رو یه روز اینجا بذارم تا بعد از زایمانم. اگه مشکل نداره با یه پرستار خانم هماهنگ کردم که بیاد. فقط تو رو خدا آقا کامران

خودت از خونه بیرون نرو! حتی اگه چیزی لازم بود بگو بهداد بگیره. بهداد پسر بزرگ مژده هم سری تکان داد و گفت: باشه خاله نگران نباش.

گفتم: من این پرستاره رو نمیشناسم. ولی یکی

معرفی کرده و گفته خانم خوبیه. خیالم راحت

باشه؟

آقا کامران گفت: برو خیالت راحت. اینجا سحر و

پریا هم عصر قراره بیان. با هم بازی می کنن.
#پارت_105

اینجا شلوغه. ستایشم تنها نمی مونه. برو که ایشالا به سلامتی فارغ شی.
خداحافظی کردم و با بغض بی کسی، راهی بیمارستان شدم. خودم برای خودم پرونده درست کردم و به پرستارها سپردم که همراه ندارم. این بار ساک بچه ام آماده بود.
از آن جایی که قبلا درد زایمان را چشیده بودم، با ترس و لرز به اتاق عمل رفتم. یاد زمانی افتادم که
ستایش به دنیا آمد. حداقل مژده کنارم بود. اما حالا باید در تنهایی نوزادم را به این دنیا دعوت
کنم. برای ه
مین درد این زایمانم بی نهایت بیشتر از قبل بود.
احمد حتی خبر نداشت که زنش در بیمارستان
است و برای بار دیگر پدر شده. بعد از چند ساعت به بخش رفتم. امیرعلی هم کنارم گذاشتند. از دیدن دست های کوچک و صورت فندوقی اش
دلم ضعف کرد. قول دادم بهترین مادر دنیا باشم و تا همیشه مراقبش باشم. قول دادم کاری کنم
که بی پدری اش را فراموش کند و مطمئن باشد،
دنیا جای قشنگی است. دلم نمی خواست سختی
هایی که کشیده بودم را برای لحظه ای بچشد.
#پارت_106
درد بخیه هایم لحظه ای کم نمیشد. مگر این که آرامبخش می زدند. به زور خودم را جابجا می کردم. برای این که بتوانم امیرعلی را شیر بدهم، با کمک پرستار نیم خیز شدم. پرستار می گفت باید حتما از تخت بلند شوم و ادرار و مدفوع کنم
تا مرخصم کنند. قانون ترخیص زن زائو همین است.
انقدر دردم زیاد بود که سانتی متر به سانتی متر
حرکت می کردم تا به دستشویی بروم. نفسم از شدت درد بند آمده بود. بغضم هم می خواست بترکد اما جلوی پرستار آبروداری کرد.
یک روز و نیم گذشته بود. دل نگران ستایش
بودم. باید امروز برمیگشتم. با کمک پرستار دستشویی رفتم اما ادرار نکردم. هر کاری کردم که نشد.
ترسیدم این ماجرا ادامه داشته باشد و چند روزی اینجا بمانم. برای همین به دروغ به پرستار گفتم
که هم شکمم کار کرده و هم مثانه ام خالی شده.
دکتر بالای سرم آمد و تمام علائم ام را بررسی کرد. همه چیز نرمال بود. برای همین اجازه ترخیص به من داده شد.
خدا خیرش دهد، پرستاری که موقع آمدن ساکم را گرفته بود، برای رفتنم تاکسی گرفت. خودش تا پایین بیمارستان کمکم کرد و من را سوار ماشین
کرد.
راننده تاکسی هم که نمی دانست عمل کرده ام، با سرعت زیاد رانندگی می کرد. دو سه باری که
صدای آخ و اوخ من را شنید، پرسید: چیزی شده آبجی؟
گفتم: من تازه عمل کردم بخیه هام اذیت میشه وقتی تو دست انداز میفتید.
راننده هم عذرخواهی کرد و با آرامش تمام به
سمت خانه خواهرم حرکت کرد.
دم در خانه که رسیدم، شوهر خواهرم پایین آمد. انتظار داشت احمد را ببیند اما وقتی دید 


#پارت_107


تنهام، با ناراحتی گفت: بیا بریم بالا. بچه ها دارن غذا میخورن.

با شرمندگی وارد خانه اش شدم. پرستار ستایش هنوز بالا بود. آقا کامران گفت که شب را همان جا بمانم. پرستار هم برای کمک به من ماند.

همه حواس بچه ها و آقا کامران پی امیرعلی کوچولو بود. دو روزی را به اصرار آقا کامران آن جا ماندیم. بچه ها با هم بازی می کردند و آقا کامران

هم برای این که من معذب نشوم، بیرون میرفت. پرستار هم حسابی به من می رسید.

روز سوم که حالم بهتر شده بود، وسایلم را جمع کردم و با ستایش و امیرعلی به خانه برگشتیم.

احمد اصلا خانه نیامده بود. وقتی آمد و امیرعلی را دید، خیلی عادی رفتار کرد و بدون هیچ حرفی، دوشش را گرفت و رفت. اصلا باورم نمیشد که به دنیا آمدن امیرعلی برایش عادی باشد. حتی لبخند

هم نزد.

دلم می خواست کمی پول و سرمایه جمع کنم و

از اینجا بروم. بروم جایی که قدرم را بدانند. یا حداقل جایی که حالم بد نباشد
#پارت_108
احمد عادت کرده بود که به خانه بیاید و سر چیزهای الکی دعوا راه بیاندازد. طفلکی ستایش که دعواهای ما دو نفر را می دید، شب ها از ترس خوابش نمی برد. صدای گریه های امیرعلی هم بلند میشد.
دست به زن احمد زیاد شده بود و من هم زبانم تیزتر! دیگر جلوی خودم را نمیگرفتم و هر چه از دهانم در می آمد، بارش می کردم. دل احمد از
سنگ شده بود. به حدی که با پا محکم روی شکمم میزد و جای بخیه هایم تا انتها میسوخت.
دیگر شک نداشتم که احمد دوباره مواد می کشد.
این رفتارها فقط از یک معتاد بی همه چیز بر می آمد. تنها دلیل زندگی ام این بود که ستایش و
امیرعلی را به دست احمد نسپارم. اگر من نبودم،
چه بلایی سر بچه هایم می آمد. برای همین
همه جوره تحمل می کردم تا دری باز شود و از آن
در بیرون بروم.
بعد از یک مدت فهمیدم احمد مواد هم می فروشد. دیگر چه گلی مانده بود که به سرم بزند؟
از اعتیاد و الکل گرفته تا خیانت و موادفروشی!#
#پارت_109
دلم را به چه چیزی باید خوش می کردم؟
انقدر صدای دعواهایمان بلند بود که یک شب، صاحب خانه دم در آمد و اصرار کرد که احمد
صدایش را قطع کند. احمد هم که حسابی کتکم زده بود، از خانه بیرون رفت. حاج خانم زن
صاحب خانه کنارم نشست و دست به سر و صورتم کشید و گفت: دخترم چرا به خانوادت خبر نمیدی بیان یا بری پیششون. این طوری که نمیشه. هر روز داری زیر دست و پای این مرد، جون میدی.
با گریه گفتم: کسیو ندارم حاج خانم. خانواده ندارم. پولم ندارم که بذارم برم.
حاج خانم آهی کشید و گفت: دستش بشکنه. دو
تا فرشته خدا بهش داده، اصلا انگار نه انگار.
حاج خانم که رفت، تا صبح نخوابیدم. از ترس این که ستایش صورت ورم کرده و کبودم را ببیند
و بترسد، آرایش کردم. صبح روز بعد، با خنده با ستایش و امیرعلی بازی کردم. ستایش باید کم
کم وارد مدرسه میشد. کارهای ثبت نامش را
انجام دادم و اولین مانتوی مدرسه اش را خریدم.
#پارت_110

تمام خرج خانه را دوباره خودم می دادم. دیگر خبری از خرجی دادن احمد نبود. همین که خانه نبود، در امنیت کامل بودیم.
در این مدت با فاطمه دوستم درد و دل می کردم و همه چیز را به او می گفتم. سیر تا پیاز زندگی
ام دستش بود. بعد از هر باری که با فاطمه حرف می زدم، انگار کوه غمم خالی می شد و دوباره
نیرو می گرفتم تا با انرژی بیشتری کار کنم. وقتی به آینده ستایش و امیرعلی فکر می کردم و موفقیت هایشان را تصور می کردم، انگیزه ام برای زندگی بیشتر می شد.
امیرعلی هم به راه افتاده بود. ستایش با برادرش بازی می کرد و هوایش را داشت.
تصمیم گرفتم به بچه های مژده سر بزنم. دست ستایش و امیرعلی را گرفتم و به سمت خانه مژده خدابیامرز راه افتادم. از تاکسی که پیاده شدم،
راننده تاکسی که حواسش به دنده ماشین نبود، استارت زد و ماشین کمی عقب آمد و روی پای امیرعلی رفت.
قندم افتاد. محکم روی سرم زدم و گفتم: یا فاطمه زهرا، بچم!
#پارت_111
جیغ امیرعلی درآمده بود. راننده تاکسی هم بدون تلف کردن وقت، امیرعلی را به بیمارستان برد. پلیس آمد اما از آن جایی که کودک زیر دو سال
تمام مسئولیتش با والدین است، راننده مقصر
نشد. هرچند که راننده هم مرد خوبی بود و تمام تلاشش را برای امیرعلی کرد.
انقدر بی حال و بی رمق بودم که نفهمیدم چطور
به احمد زنگ زدم. احمد هم گوشی را قطع کرد و فورا خودش را به بیمارستان رساند. اصلا نگذاشت
حرفی بزنم. جلو روی همه آدم ها، مرا به مشت و لگد گرفت. انقدر صدای کتک کاری اش بلند بود که نگهبان ها و یک مرد غریبه کمک کردند تا
احمد را از من جدا کنند. نگهبان بیمارستان احمد را بیرون انداخت

#پارت_107تنهام، با ناراحتی گفت: بیا بریم بالا. بچه ها دارن غذا میخورن.با شرمندگی وارد خانه اش شدم. پ ...

ای خدا لعنتش کنههه احمد بیشعورررر 😒😒😒

عزیزم پارت بعدی و گذاشتی لایک کن

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

موزن

ssssssima | 30 ثانیه پیش
2791
2779
2792