#پارت_101
مراسم ختم مژده در خانه پدری تمام و کمال انجام شد. همان جا بود که دوباره تمام خانواده ام دور هم جمع شدند. برادرها و خواهرهایم را بعد از سال ها دیدم. از نظرشان من خیلی عوض شده بودم. در دلم به مژده گفتم: حتما باید میرفتی که همه دور هم جمع شیم؟ و چقدر
جای تو خالیه مژده. رفتنت باورکردنی نیست.
بعد از خاکسپاری، دختری نزدیکم شد و گفت: ساره!؟
برگشتم. با دیدنش بغضم گرفت. دوست دوران
مدرسه ام بود. همان سال هایی که تا پنجم ابتدایی می خواندم.
با لبخند گفتم: به شادی ایشالا. چقدر بزرگ شدی فاطمه!
فاطمه محکم در آغوشم گرفت و گفت: تسلیت میگم. ایشالا عمرت طولانی باشه و غم نبینی.
گفتم خدا پدر و مادرتو نگه داره. مژده برام مادر بود فاطمه.
فاطمه گفت: مادرم که به رحمت خدا رفته. چند
ساله! ایشالا روح مادرامون شاد. میدونم بدجاست اما می ترسم دوباره گمت کنم. شمارتو
بگو که داشته باشم.
همان جا شماره هایمان را رد و بدل کردیم و
دوباره دوستی قدیمی مان را ادامه دادیم.
روز به روز سنگین تر می شدم. ویارم کمتر از قبل
بود اما بازهم به بوی غذا حساس بودم.
پسر مژده بعد از 30 روز بهوش آمد. برای این که
بی مادر را حس نکنند تا چندماه به خانه شان می رفتم و غذا برای چند روز می پختم. در این مدت احمد کاری به کارم نداشت اما انقدر کم حرف می زدیم که فکر می کردم، کاملا برای هم غریبه ایم
#پارت_102
دوباره احمد دیر به دیر به خانه می آمد. از در و همسایه شنیدم که احمد دنبال دختر بازی میرود. خبرها در این محله کوچک زود میرسید. دوست
نداشتم باور کنم. هر چیزی را از احمد باور می کردم به جز این که دنبال دخترهای خراب راه
بیفتد.
روی پله حیاط نشستم و به آسمان نگاه کردم. به خدا گفتم: اصلا چه شد که ما به اینجا رسیدیم؟
احمد که خوب بود. عاشق بود. مهربان بود.
چطور شد که همه چیز را فراموش کرد؟ خدایا من از تو عشق می خواهم. از تو زندگی آرام و بی دغدغه می خواهم. چرا باید تقاص بی فکری های خانواده احمد را من پس بدهم؟ من که تمام
تلاشم را کردم احمد برگردد. اما انگار خانواده احمد، برای همیشه احمد را تغییر داده بودند. چطور می شود انقدر بی رحم باشند که پسر
فرشته شان را به دیو دو سر تبدیل کنند. یعنی می شود مادر باشی و اعتیاد پسرت را ببینی و زجر نکشی؟ یا اصلا می شود مادر باشی و بدبختی
پسرت را ببینی و لذت ببری؟ پس چطور من نمی
#پارت_103
توانم ذره ای درد درون ستایشم ببینم. وقتی دست و پای ستایش جایی می خورد که دردش می گیرد، قلب من می گیرد. همان لحظه می
گویم تمام دردهایت به جانم مادر! پس چطور مادر احمد، دردهای احمد را به جانش نخرید.
احمد در سنی که باید زندگی می کرد، برای زنده ماندن تلاش کرده بود. به جایی رسید که دیگر کم
آورد. همان روزهایی که اعتیاد به جانش افتاده بود، برای همیشه خودش را درون خودش کشت.
دلم نمی خواست ماجرای زن بازی احمد را باور
کنم. اما طاقت نیاوردم. لباس پوشیدم و با همان شکم سنگین، دنبال احمد راه افتادم. احمد وارد خانه ای شد و چند ساعتی آن جا ماند. بعد هم
برگشت.
دوباره چند روز یک بار به خانه می آمد. معتاد
نشده بود یا حداقل من چیزی نمی فهمیدم اما دیگر بود و نبودش در خانه فرقی نمیکرد.
به عشق ستایش و بچه ای که درونم رشد می کرد
نفس می کشیدم. دلم می خواست طلاق بگیرم
اما کجا می رفتم؟