2777
2789
عنوان

بدوبیاین برای رمان جدید😍🫡

| مشاهده متن کامل بحث + 9544 بازدید | 224 پست

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بقیشو گذاشتی منم بلایک 

سلام عزیزان ازتون خواهش میکنم برای شفای مادرم دعا کنید 😔 ......برا سلامتیو عمر طولانی و خوشبختی  بچه هام و شوهرم‌ و پدر و مادرم دعا کنید خدا به عزیزاتون  و خودتون عمر طولانی و باعزت و پر از سلامتی بده برا عزیزان منم دعا کنید من به دعای همتون محتاجم  ان شاءالله هیچ مادری داغ و مریضی بچش رو نبینه 

منم لایک کن لطفا

تبریک

1
5
10
15
20
25
30
35
40
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر      لای موهای تو گم کرد خداوندش را ...🥀🥀     دشمنت را هم چو میخ خیمه می خواهم ، مُدام                  سر به سنگ و تن به خاک و ریسمان در گــردنش 🥺🥹💫💫
#پارت_107تنهام، با ناراحتی گفت: بیا بریم بالا. بچه ها دارن غذا میخورن.با شرمندگی وارد خانه اش شدم. پ ...


#پارت_112
مرد غریبه کنارم نشست و گفت: منو نشناختی؟
چشمان اشک بارم به صورت مهربانش خیره شد. هر چه فکر کردم یادم نیامد.
با ناراحتی گفت: حالت الان خوبه؟
گفتم: حال من خوب شدن داره؟ برام هیچی مهم نیست فقط پای امیرعلی چیزی نشده باشه. همین کافیه.
مرد غریبه رفت و کمی برایم آب آورد. کم کم چهره اش برایم آشنا میشد اما هر چه فکر کردم نشناختمش. دلم نمی خواست آشنا باشد. با این آبروریزی ای که در بیمارستان داشتم، بهتر بود که هفت پشت غریبه باشد. پیگیرش نشدم و نپرسیدم کی و کجا قبلا همدیگر را دیده ایم.
خانواده احمد هم چند دقیقه بعد شیون کنان وارد بیمارستان شدند. مادر بودنم را زیر سوال بردند و کلی حرف بارم کردند که حواست کجا بود؟ اصلا تو لیاقت بچه داشتن رو نداری. عرضه بزرگ کردن بچه رو نداری و هزاران تیکه های سنگین دیگری که بی پاسخ ماند. توان مقابله با آن ها را نداشتم. خسته شده بودم از این که هر روز بحث کنم. آن ها که درست نمی شدند. فقط باید می شنیدم و به روی خودم نمی آوردم.
دکتر که گفت باید پای امیرعلی عمل شود و شکستگی فمور دارد، فقط توسل کردم که پاهایش مثل روز اولش شود. مادرشوهر و خواهرشوهرم هم که انقدر راننده تاکسی بدبخت را ناله و نفرین کردند که بنده خدا دمش را روی کولش گذاشت و رفت. از نظر پلیس هم راننده مقصر نبود. با این حال راننده برای امیرعلی بعد از این قضیه، بارها و بارها اسباب بازی خرید و فرستاد.
دکتر که تحمل صدای مادرشوهر و خط و نشان کشیدن های او را نداشت گفت: اگه شما اینجا باشی، من مریضو عمل نمی کنم.


#پارت_113


دکتر نگاه کردم و گفتم: دکتر بعد از خدا ما امیدمون به شماست. پای امیرعلی مثل قبل میشه؟

دکتر نگاهی به عکس های روی مانیتور کرد و گفت: یا باید عملش کنیم و پیچ و پلاک کنیم که خب برای این سن اصلا مناسب نیست. یا باید بیهوشش کنیم و جا بندازیم تا جوش بخوره. خطرش کمتره ولی ممکنه پاش کوتاه بشه و استخون رو استخون بیاد.

پاهایم سست شد. هزاربار به خودم لعنت فرستادم که مادر خوبی نبودم. اگر پاهای امیرعلی کوتاه و بلند میشد چه خاکی به سرم می ریختم؟

دکتر گفت: اگه رضایت بدید فورا عملش می کنیم. هم رضایت پدر هم رضایت مادر باید باشه.

با همان صورت کتک خورده و خونی نزدیک احمد شدم. گفتم: بیا زودتر امضا کن که امیرعلی عمل شه.

احمد گفت: نمی خواد عمل شه. خطرناکه.

گفتم: پاشو که نمی تونیم همین جوری ول کنیم جوش بخوره. این عمل خطرش کمتره. فقط احمد هزینه عمل...

اصلا نگذاشت حرفی بزنم. وسط حرفم پرید و گفت: من یه قرونم پول ندارم. به من ربطی نداره. میام امضا می کنم و میرم. خودت می دونی بچت!

بغض رهایم نمیکرد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: احمد خیلی بی غیرتی. کاش اون موقع که دوست داشتم می مردی. کاش هیچ وقت نمی دیدم به اینجا رسیدی.

احمد بی حوصله از کنارم رد شد و گفت: برو بابا. کاش منم هیچ وقت تو رو نمی گرفتم که بدبختم کنی.

وارد بیمارستان شد و برگه ها را امضا کرد.

داخل حیاط بیمارستان نشستم. اشک هایم پشت هم می آمد. با گریه گفتم: خدا جون نمی خوای نگاهم کنی؟ نمی خوای صدامو بشنوی؟ مگه منم بنده ات نیستم؟ مگه خودت نخواستی که به این دنیا بیام. چطور می تونی تنهام بذاری؟ به خدا بریدم. به امام حسینت بریدم. به هر کی که دوسش داری بریدم. دیگه منو با بچه هام که امتحان نکن. هر چی شده گفتم شکر اما سر بچه هام لال میشم خدایا. نمی تونم قدمی بردارم. تو رو به امام حسین نا امیدم نکن. من امیرعلی رو سپردم به تو
#پارت_114
هوامو داشتی. چقدر خیالم راحته که تنها نیستم.
چند ساعت از عمل گذشته بود. امیرعلی در اتاق
ریکاوری بود و هنوز به هوش نیامده بود. وقتی به هوش آمد، پرستار صدایم کرد. وارد اتاق شدم. با دیدن امیرعلی که تمام بدنش در گچ بود و فقط
سر و گردنش و یک پای دیگرش بیرون بود، فشارم افتاد.
همان جا دکتر برایم صندلی آورد و فشارم را
گرفت. بعد هم سرم زد و گفت: یه کم استراحت کن.
گفتم: دکتر چرا بچم این شکلی شد؟
دکتر اسماعیلی متخصص ارتوپدی بود که قبل از
عمل خیلی جدی و بداخلاق حرف میزد و ته دلم را خالی کرده بود. حالا بالای سرم نشست و گفت: دختر یه کم به خودت برس. حال بچت خوبه. اگه
#پارت_115

اون موقع جدی حرف زدم و بداخلاق بودم به خاطر خانواده شوهرت بود. خدا به دادت برسه با این خانواده. چه جوری تحملشون می کنی؟
اصلا به حرف های دیگرش فکر نکردم. گفتم: یعنی پای امیرعلی خوب میشه؟
دکتر گفت: نمی دونم ولی عملش خیلی خوب بود. نمی تونم بگم صدرصد اما به احتمال خیلی قوی هیچ مشکلی نداره.
با لبخند و بغض تشکر کردم و گفتم: خدا خیرت
بده دکتر.
با لبخند گفت: خداروشکر باز بابات هواتو داره وگرنه با این خانواده ای که من دیدم، هیچ کسی نمی تونه دووم بیاره.
گفتم: بابام؟
دکتر گفت: آره دیگه. مگه بابات نبود که خرج بیمارستانو داد؟
چهره مرد را دوباره در ذهنم مرور کردم. از پدرم جوان تر بود اما باز هم جای
پدرها بود. مرد غریبه هر که بود، خدا خیرش دهد.
به دکتر گفتم: خداروشکر که به موقع رسید.
وقتی امیرعلی به هوش آمد
اجازه شیر دادن هم به او نداشتم. باید چند ساعتی چیزی نمی خورد.
مادرشوهرم چندباری بالا آمد و درباره عمل و این
چیزها سوال پرسید. ما که یک کلام هم با هم حرف نمیزدیم اما


#پارت_116

پیگیر حال امیرعلی بود. اما احمد دیگر به بیمارستان نیامد.

عصر همان روز که در اتاق امیرعلی بودم، مرد غریبه آمد. روی پا ایستادم و گفتم: سلام.

مرد لبخند زد و گفت: امیرعلی چطوره؟

گفتم: بهتره. شنیدم شما پول عملو دادید. بهتون برمیگردونم. زود! قول میدم.

کنارم نشست و گفت: فعلا لازم ندارم. نمی خواد فکر این چیزا باشی. خداروشکر رنگ و روت بهتره.

گفتم: دکتر برام سرم تقویتی زد. خدا خیرش بده خیلی مرد خوبیه.

مرد غریبه گفت: نمی خوای به بابات بگی بیاد

سرم را تکان دادم و گفتم: نه!

مرد گفت: میخوای من بهش بگم؟

گفتم: شما منو میشناسی اما چیزی از زندگیم نمی دونی. من خودمم در حال مرگ باشم، بابام

نمیاد چه برسه به نوه ای که تا حالا ندیدتش!

مرد گفت: مگه میشه یه پدر این طوری باشه؟ مطمئنم اگه بدونه کمک لازم داری میاد.

گفتم: من همیشه یتیم بودم. طعم محبت پدری
#پارت_117

رو نچشیدم. اصلا نمی دونم چرا خدا گفته باید بهشون نیکی کنید. وقتی اونا هیچ کاری برات نمی کنن. آقا من همه آدمای زندگیمو سپردم به خودش. خود خدا بهتر میدونه کی سزاوار چیه.
مرد گفت: هنوز منو یادت نیومده؟
گفتم: می ترسم بفهمم کی هستید. نمیشه غریبه بمونید؟
مرد سرش را تکان داد و گفت: نگران نباش. هر اتفاقی که اینجا افتاده همین جا می مونه. هیچ کسی خبردار نمیشه. حتی دوستت فاطمه!
سرم را پایین انداختم و گفتم: بابای فاطمه اید؟
مرد نفس عمیقی کشید و گفت: اوهوم. چرا داری اینجوری زندگی می کنی دختر؟
گفتم: از بدبختی! از بی کسی. چطوری می تونم زندگی کنم وقتی هیچ کسیو ندارم که دلش به حالم بسوزه. وقتی هیچ کسیو ندارم که به فکرم
باشه.
مرد گفت: ماشالله خانواده بزرگی داری. خب از اونا کمک بگیر.
گفتم: ما فقط تعدادمون زیاده وگرنه هیشکی به
هیشکی کار نداره. یه مژده خدابیامرز بود که حواسش بهم بود که اونم خدا گرفت. به خدا اگه بچه هام نبودن خودمم دوست داشتم خلاص
شم و برم! اگه زنده ام فقط به خاطر این دوتاست که نمی تونم به کسی بسپارمشون.
پدر فاطمه گفت: می خوای تعریف کنی بگی چی شد؟ شاید بتونم کمکت کنم.
#پارت_118
گفتم: داستان زندگی من خیلی طولانیه. هیچ جای خوشی توش نیست. می ترسم خسته تون کنم.
پدر فاطمه گفت: شوهرت فقط دست به زن داره؟ یا...
وسط حرفش پریدم و گفتم: هم معتاده، هم
الکلیه، هم خیانت می کنه، هم دست به زن داره. هم بی پوله!
مشخص بود که حالش از بدبختی من بد شده. با ناراحتی گفت: الان کجاست؟
گفتم: نمیدونم. فقط میاد و یه کم داد و هوار می کنه و میره.
سال ها بود که دلم یک گوش شنوا می خواست تا همه دردهایی که کشیده بودم را بگویم. پدر فاطمه بیشتر از یک ساعت پای درد و دل هایم نشست. پای گریه هایی که بی وقفه می آمد.
وقتی فهمید اوضاعم چقدر خراب است گفت: نگران نباش. من از این به بعد خودم حواسم بهت هست.
من از این به بعد خودم حواسم بهت هست. هر وقت مشکل مالی داشتی یا چیزی بود که نیاز به یه مرد بود، بگو خودم میام.
با این که نمی خواستم به پدر فاطمه زحمت بدهم اما انگار سبک بار شده بودم. برای اولین بار
یک نفر گفت که خیالم راحت باشد. یک نفر گفت که حواسش به من هست و نباید نگران چیزی باشم. با این که هنوز هیچ کاری نکرده بود اما آن

#آساره

#پارت_119

شب برای اولین بار بود که بعد از سال ها، با خیال راحت خوابم برد. پدر فاطمه همان فرشته ای بود که من از خدا خواسته بودم به دادم برسد. و چه خوش موقع خودش را رسانده بود.

11 روز بیمارستان بودیم. مادرشوهرم هم بیشتر

اوقات آن جا بود و به عنوان همراه خودش را معرفی کرده بود. به همراه بیمار فقط یک غذا می

دادند. مادرشوهرم هم بدون این که به من بگوید، غذا را برمیداشت و میرفت.

هر روز عصر، پدر فاطمه به دیدن امیرعلی می آمد. برای امیرعلی خوراکی می خرید و غذاهایی

که مناسب کودک بود را بسته بندی شده می آورد.

فهمیدم احمد و پدر و خواهرش، چند روزی است که در خانه مان مانده اند. باز هم چشم من دور

بود و این ها خودشان را به خانه تر و تمیزم رسانده بودند.

چشمم هر روز به در بود تا پدر فاطمه بیاید. وقتی که می آمد انگار تمام دنیا هوادارم بود و من با

خیال راحت در بیمارستان می ماندم.
#پارت_120
روز ترخیص، پای صندوق رفتم. هزینه بیمارستان پنج میلیون و سیصد هزارتومان بود. هر چه زنگ زدم به احمد، جواب نداد. مادرشوهرم هم گفت: جونت دربیاد می خواستی بچمو به این روز نندازی که حالا پول بخوای. خودت جورش کن. همین را
گفت و رفت!
این بار دیگر
درنگ نکردم. همان لحظه شماره تلفن پدر فاطمه را گرفتم و گفتم: آقا محمد من شرمندتونم اما هیچ کسیو غیر شما پیدا نکردم. راستش...
پدر فاطمه وسط حرفم پرید و گفت: الان میام بیمارستان. چیزی لازم داری تو راه بگیرم؟
گفتم: میخوام تسویه کنم.
گفت: میدونم. گفتم که نگران نباش. میام.
دوباره پدر فاطمه آمد و فرشته نجاتم شد. روی یک برگه میزان بدهی ام را نوشتم و گفتم: قول میدم همشو پرداخت کنم. حواسم هست. فقط یه کم مهلت بدید.
آقا محمد کاغذ را مچاله کرد و گفت: این چه حرفیه میزنی؟ مگه من گفتم پول میخوام که حرف زمانو میکشی وسط.
بدون این که حرف دیگری بزند رفت و امیرعلی را از روی تخت بلند کرد. با لبخند گفت: ماشین اوردم. وسایلاتو بردار بریم.
#پارت_121
کیفم را برداشتم و با خیال راحت، از بیمارستان بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و تا خانه، بی دغدغه و با خوشحالی به درختانی که در مسیر بودند نگاه کردم. قبل از پیاده شدن گفتم: خیلی زحمت کشیدید آقا محمد. خدا سلامتی بهت بده.
آقا محمد با مهربانی و صبری که داشت گفت: هر وقت هر
چیزی لازم داشتی زنگ بزن. حتی اگه نتونستی زنگ بزنی فقط کافیه پیام بدی.
در دلم گفتم درد و بلای تو بخورد سر پدر و پدر شوهر و شوهر بی غیرتم. چه قدر فرق داشت با مردهای اطرافم.
وارد خانه شدم. طبق معمول شوهر خان در خانه نبود اما پدرشوهر و خواهرشوهرم بودند. ستایش
با دیدنم از خوشحالی بالا و پایین می پرید اما از دیدن امیرعلی که پایش در گچ بود، حسابی دمغ شد. کنار امیرعلی خوابید و کمی با او بازی کرد.
نه با پریسا حرف زدم و نه با پدرش! انقدر خسته
بودم که توان بیرون کردن آن ها را هم نداشتم. منتظر بودم خودشان گورشان را گم کنند. لباس هایم را داخل لباسشویی انداختم و یک دوش
جانانه گرفتم. در یخچال را باز کردم و دیدم، چیزی جز پیاز سرخ کرده و سیر و کمی گوجه در یخچال نیست. باز هم همه چیز را غارت کرده بودند.
#پارت_122
احمد و مادرش به خانه آمدند. رو به احمد کردم و گفتم: بچه ها گشنشونه! برو یه کم وسایل بخر یخچالو پر کن!
احمد مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: به من چه! من یه ریالم ندارم. برو کوچه خیابون با مردها بخواب بهت پول بدن خرجش کنی!
با شنیدن این حرف، دست و پایم لرزید. عرق سرد کردم. بی غیرتی تا چه حد؟
به ستایش که آرام کنار امیرعلی خوابیده بود نگاه کردم. ترسیدم دعوا راه بیاندازم و دوباره ستایش از ترس، چند روزی را بدخواب شود. دلم نیامد. اما قلبم داشت می ایستاد.
از آن بدتر این بود که چند دقیقه بعد، مادر احمد گفت: ساره برو یه چیزی برای شام بخر!
گفتم: به پسرت بگو! به من چه.
پرو پرو به چشمانم نگاه کرد و گفت: مگه نمی بینی میگه پول ندارم. خودت هر کاری می خوای بکن؟
گفتم: به درک که پول نداره. منم ندارم.
مادر احمد با چشمان از حدقه درآمده اش نگاهم کرد و گفت: پس ما باید گشنه تشنه بمونیم؟
بدون توجه به حرفش، از پذیرایی خارج شدم. در اتاق امیرعلی و ستایش را بستم و کنارشان دراز کشیدم.
ستایش که بیدار شد گفت: مامان چه بوی غذایی میاد.

تند تند بذار 😫😫😫😫

سلام عزیزان ازتون خواهش میکنم برای شفای مادرم دعا کنید 😔 ......برا سلامتیو عمر طولانی و خوشبختی  بچه هام و شوهرم‌ و پدر و مادرم دعا کنید خدا به عزیزاتون  و خودتون عمر طولانی و باعزت و پر از سلامتی بده برا عزیزان منم دعا کنید من به دعای همتون محتاجم  ان شاءالله هیچ مادری داغ و مریضی بچش رو نبینه 
#آساره#پارت_119شب برای اولین بار بود که بعد از سال ها، با خیال راحت خوابم برد. پدر فاطمه همان فرشته ...


#پارت_123
کمی بو کردم. فهمیدم که خوراک لوبیا چیتی بار کرده اند. انتظار داشتم که به ستایش کمی غذا بدهند اما از یزید هم بدتر بودند. از کیفم دو تا کیک و یک آبمیوه کوچکی که در بیمارستان داده بودند را درآوردم و به ستایش دادم. به امیرعلی هم شیر دادم تا سیر شود.
روز بعد دیدم که این ها قصد رفتن ندارند.
زورم نمیرسید بیرونشان کنم. اگر حرفی میزدم بدون شک زیر کتک های احمد دوباره جان می دادم. از آن بدتر این بود که ستایش همه چیز را می فهمید. همه چیز را می دید و کاملا درک می کرد اوضاع از چه قرار است.
دلم گرفته بود. به ستایش قول داده بودم فقط زیبایی های این دنیا را ببیند. نه که مثل مادرش گرسنگی بکشد. پول داشتم اما ترسیدم چیزی بخرم و این از خدا بی خبرها دوباره تمامش کنند. از طرفی باید هر چهارشنبه امیرعلی را برای ویزیت به بیمارستان می بردم. ترسیدم برای چهارشنبه پول کم داشته باشم. برای همین من هم فقط سیب زمینی و پیاز و عدسی بار می کردم و به ستایش می دادم. خوراک خودم هم نصف شده بود.
چهارشنبه شد و من باز هم نمی دانستم چطور امیرعلی را به بیمارستان ببرم. خیلی پرو بازی بود که دوباره به پدر فاطمه پیام بدهم اما چاره ای نداشتم. فقط گفتم: خدایا آبرومو حفظ کن. نگه این دختره چقدر گیره!
#پارت_124
پیام دادم و گفتم: آقا محمد میشه زحمت بکشید بیاید امیرعلی رو ببریم دکتر. البته اگه وقت داریدها. اگه نه رودربایستی نکنید.
به دقیقه نرسید که جواب پیامم آمد.
سلام. چه ساعتی بیام؟
گفتم: ساعت 3 وقت دکتر داره.
- ساعت 2 دم در خونه ام!
وقتی رسید به مادراحمد گفتم که کمک کند امیرعلی را به پایین ببریم. از آن جایی که امیرعلی کاملا در گچ بود، وزنش سنگین شده بود. می ترسیدم تنهایی تا پایین از دستم بیفتد و زبانم لال باز هم دست و پایش بشکند!
مادر احمد هم خیلی رک و بی رودربایستی گفت: به من چه! مگه من قد دارم که بتونم ببرمش. تو جوونی. خودت بلندش کن.
فورا لباس پوشیدم و دم در رفتم. آقا محمد گفت: پس امیرعلی کو؟
با هزار خجالت و شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: میشه لطفا بیاید کمک؟ من نتونستم بلندش کنم.
آقا محمد ماشین را یه گوشه گذاشت و گفت: حتما! این کارا اصلا کار زن نیست. خودم میارمش.
آقا محمد وارد خانه شد. یالله گویان قدم برداشت و بعد، امیرعلی را بلند کرد. من هم فورا ملحفه ها را برداشتم و دست ستایش را گرفتم و پشت آقا محمد از پله ها پایین آمدم.
ستایش جلو نشست و کمربندش را بست. من هم امیرعلی را در پشت ماشین خوابیده گذاشتم و خودم طوری نشستم که سر امیرعلی روی پاهایم باشد.
همان لحظه مادر احمد در را باز کرد و جلو آمد. به ستایش گفت: برو اونور مادر من بشینم.
آقا محمد در را قفل کرد و گفت: می بینید که جا نیست. پلیس جریمه می کنه دو نفر جلو باشن.
مادر احمد هم با عصبانیت گفت: نمیشه که. من باید بدونم دکتر چی میگه و چه بلایی سر بچم اومده. شما چه کار داری؟
#پارت_125

 کرایتو داری می گیری.
همان جا بود که فهمیدم مادر احمد فکر می کند که این مرد راننده تاکسی است.
آقا محمد هم که تا به حال با مادر احمد رودر رو نشده بود با خنده گفت: خب شما هم با یه
تاکسی دیگه بیاید. پایش را روی گاز گذاشت و رفت.
به ستایش نگاه کرد و گفت: جات خوبه عمو؟
ستایش هم با خنده گفت: آره عمو خیلی خوبه.
از آینه به من نگاه کرد و گفت: ماشالله چه دختر قشنگی هم دارید.
به چهره زیبای ستایش نگاه کردم. دختر قشنگم
چه زود بزرگ شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم، آقا محمد زودتر جلو رفت و تخت آورد. امیرعلی را روی تخت گذاشت و داخل برد.
وقتی آقا محمد بود انگار خیالم از همه چیز راحت بود. حتی به این فکر نمی کردم که چطور فردا و پس فردا را بگذرانم.
#پارت_126
انقدر طول کشید تا نوبت امیرعلی شود که من یک دفعه روی زمین افتادم. دنیا دور سرم چرخید. صدای پرستار را شنیدم
که چند نفر دیگر
را صدا کرد. نفهمیدم چه شد! وقتی بیدار شدم دم و دستگاه پزشکی بود که به من وصل شده
بود. دکتر اسماعیلی بالا سرم آمد و گفت: چی کار
می کنی با خودت دختر؟ چرا هر بار میای اینجا غش می کنی؟
خجالت کشیدم. فقط تشکر کردم و دوباره درباره
امیرعلی پرسیدم.
همان لحظه آقا محمد وارد اتاق شد و گفت: بهتر شدی؟ چیزی لازم داری بیارم؟
تحمل نگه داشتن اشک هایم را نداشتم. صورتم
را برگرداندم تا خیسی گونه هایم را نبیند. اما فهمید که گریه ام شروع شده. به بهانه چک کردن در ماشین از اتاق خارج شد.
دکتر با لبخند گفت: خداروشکر که عمل پسرت خوب بوده. می تونی سرمت تموم شد برگردی.
پدر فاطمه بالا سر امیرعلی بود. چشمانم را بستم و از ته دل خدا را شکر کردم. چه خبری بهتر از سلامتی امیر در این لحظه می توانست حالم را
خوب کند؟
موقع برگشت با خجالت گفتم: خیلی زحمت کشیدید آقا محمد. ببخشید که به دردسر انداختمتون
#پارت_127
آقا محمد بدون این که سرش را برگرداند، خیره به جاده روبرو گفت: زنی که بچه شیرخواره داره باید به خودش برسه. رنگ به
رخت نمونده! از سری
قبلی که دیدمت لاغرتر شدی. هم سن فاطمه ای درسته؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: بله! 28 سالمه.
با ناراحتی گفت: لعنت به هر کی که ظلم می کنه.
آدم جگر گوشه شو به هر کسی نمیده. باورم نمیشه این همه بلا رو سرت آوردن.
گفتم: دارید میگید جگر گوشه. من جگر گوشه
کسی نیستم. خدا بیامرز فقط مادرم بود که نگرانم بود که اونم تو بچگیم رفت.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   samaneehh  |  54 دقیقه پیش
توسط   vittozahra  |  28 دقیقه پیش
توسط   پرپونه  |  53 دقیقه پیش