#پارت_113
دکتر نگاه کردم و گفتم: دکتر بعد از خدا ما امیدمون به شماست. پای امیرعلی مثل قبل میشه؟
دکتر نگاهی به عکس های روی مانیتور کرد و گفت: یا باید عملش کنیم و پیچ و پلاک کنیم که خب برای این سن اصلا مناسب نیست. یا باید بیهوشش کنیم و جا بندازیم تا جوش بخوره. خطرش کمتره ولی ممکنه پاش کوتاه بشه و استخون رو استخون بیاد.
پاهایم سست شد. هزاربار به خودم لعنت فرستادم که مادر خوبی نبودم. اگر پاهای امیرعلی کوتاه و بلند میشد چه خاکی به سرم می ریختم؟
دکتر گفت: اگه رضایت بدید فورا عملش می کنیم. هم رضایت پدر هم رضایت مادر باید باشه.
با همان صورت کتک خورده و خونی نزدیک احمد شدم. گفتم: بیا زودتر امضا کن که امیرعلی عمل شه.
احمد گفت: نمی خواد عمل شه. خطرناکه.
گفتم: پاشو که نمی تونیم همین جوری ول کنیم جوش بخوره. این عمل خطرش کمتره. فقط احمد هزینه عمل...
اصلا نگذاشت حرفی بزنم. وسط حرفم پرید و گفت: من یه قرونم پول ندارم. به من ربطی نداره. میام امضا می کنم و میرم. خودت می دونی بچت!
بغض رهایم نمیکرد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: احمد خیلی بی غیرتی. کاش اون موقع که دوست داشتم می مردی. کاش هیچ وقت نمی دیدم به اینجا رسیدی.
احمد بی حوصله از کنارم رد شد و گفت: برو بابا. کاش منم هیچ وقت تو رو نمی گرفتم که بدبختم کنی.
وارد بیمارستان شد و برگه ها را امضا کرد.
داخل حیاط بیمارستان نشستم. اشک هایم پشت هم می آمد. با گریه گفتم: خدا جون نمی خوای نگاهم کنی؟ نمی خوای صدامو بشنوی؟ مگه منم بنده ات نیستم؟ مگه خودت نخواستی که به این دنیا بیام. چطور می تونی تنهام بذاری؟ به خدا بریدم. به امام حسینت بریدم. به هر کی که دوسش داری بریدم. دیگه منو با بچه هام که امتحان نکن. هر چی شده گفتم شکر اما سر بچه هام لال میشم خدایا. نمی تونم قدمی بردارم. تو رو به امام حسین نا امیدم نکن. من امیرعلی رو سپردم به تو
#پارت_114
هوامو داشتی. چقدر خیالم راحته که تنها نیستم.
چند ساعت از عمل گذشته بود. امیرعلی در اتاق
ریکاوری بود و هنوز به هوش نیامده بود. وقتی به هوش آمد، پرستار صدایم کرد. وارد اتاق شدم. با دیدن امیرعلی که تمام بدنش در گچ بود و فقط
سر و گردنش و یک پای دیگرش بیرون بود، فشارم افتاد.
همان جا دکتر برایم صندلی آورد و فشارم را
گرفت. بعد هم سرم زد و گفت: یه کم استراحت کن.
گفتم: دکتر چرا بچم این شکلی شد؟
دکتر اسماعیلی متخصص ارتوپدی بود که قبل از
عمل خیلی جدی و بداخلاق حرف میزد و ته دلم را خالی کرده بود. حالا بالای سرم نشست و گفت: دختر یه کم به خودت برس. حال بچت خوبه. اگه
#پارت_115
اون موقع جدی حرف زدم و بداخلاق بودم به خاطر خانواده شوهرت بود. خدا به دادت برسه با این خانواده. چه جوری تحملشون می کنی؟
اصلا به حرف های دیگرش فکر نکردم. گفتم: یعنی پای امیرعلی خوب میشه؟
دکتر گفت: نمی دونم ولی عملش خیلی خوب بود. نمی تونم بگم صدرصد اما به احتمال خیلی قوی هیچ مشکلی نداره.
با لبخند و بغض تشکر کردم و گفتم: خدا خیرت
بده دکتر.
با لبخند گفت: خداروشکر باز بابات هواتو داره وگرنه با این خانواده ای که من دیدم، هیچ کسی نمی تونه دووم بیاره.
گفتم: بابام؟
دکتر گفت: آره دیگه. مگه بابات نبود که خرج بیمارستانو داد؟
چهره مرد را دوباره در ذهنم مرور کردم. از پدرم جوان تر بود اما باز هم جای
پدرها بود. مرد غریبه هر که بود، خدا خیرش دهد.
به دکتر گفتم: خداروشکر که به موقع رسید.
وقتی امیرعلی به هوش آمد
اجازه شیر دادن هم به او نداشتم. باید چند ساعتی چیزی نمی خورد.
مادرشوهرم چندباری بالا آمد و درباره عمل و این
چیزها سوال پرسید. ما که یک کلام هم با هم حرف نمیزدیم اما