نمیدونم از کجا شروع کنم.از وقتی که یاد دارم همش تو خونه ما دعوا بوده.بچگی و جوونیم حروم شد وسط دعوای پدر و مادرم و برادرام.مادرم زن بساز اما ساده ایه.کسی که هیچ وقت نتونست حقشو از زندگی بگیره.یه وقتایی میگم اصلا این زن تو زندگیش خوشحال بوده یانه؟ازدواج کردم و گفتم میرم سر زندگیم و از این تنشها و استرسها دور میشم ولی نشد.خیلی دلسوز و دل رحمم مثل مادرم.هرکی بدی کنه زود یادم میره و باز کمش میکنم.حالا همه اینا به کنار،دیگه نمیتونم گذشته رو برگردونمو از اول زندگی کنم.مشکلم اینه که الان برادرام آدمای عصبی و پرخاشگری شدن.یکیشون ازدواج کرده ولی با خانم همش دعوا دعوا اون یکیم افسردگی گرفته.واقعا ما داریم تاوان چی رو میدیم؟برادرم رفته خونه مجردی گرفته.دارم دق میکنم.چرا خدا صدامونو نمیشنوه.اصلا مارو میبینه؟میبینه ما داریم تو آتیش میسوزیم.خیلی خستم.شوهرم امروز فهمید که باز برادر و پدرم دعوا داشتن.میگه دیگه نمیزاره برم خونشون.منم ازدواج کردم یه شهر دیگم.همینجوریش دیر به دیر میرم.هرچند هروقت که میخواستم بیام خونه پدرم پام پیش نمیرفت.همش دلهوره داشتم.دلم برا مادرم میسوزه.سکته کرده جسمی و روحی مریضه.آخه من چطور تنهاش بذارم؟