ده دوازده ساله پدربزرگم فوت کردن تا الان اینقدر خوابش ندیدم که تو چند ماه پیش خوابشو دیدم
تو خوابم جوون و خوش قامت و خوشحال بود و حواسش بهم بود یه چیز کوچیک تو خونه خراب بود درستش کرد واسم(نشون دهنده توجهش بود) بعد میخواست که بره پاشد با منو چند تا نوه های فامیل حداحفظی کرد باهام موقع خداحافظی روبوسی کرد و تو کل مدت دستمو گرفته بود حتی زمان خداحافظی با بقیه..
از اون طرف به همسرش که مادربزرگمه و اونم فوت کرده محلی نذاشت و مادر بزرگم مریض بود کلا ناتوان بود تو خوابم و میخواستم ببرمش جایی مجبور شدم کولش کنم..
کلا و درمجموع تو دوره حیاتشون از هیچکدومشون دل خوشی نداشتم اما پدر بزرگم واسه خیلیها آدم خوبی بود و دست به خیر بود