امشب اومد سر راه غذاهم گرفت یه اتفاق خوبی هم افتاده بود صبح برامون من خیلی خوشحال بودم و کلی خستگی این چند وقت داشت از تنم می رفت بیرون اومد آشپزخونه گفت:خوبه والا خوب خوشحالی گفتم خب خدا رو شکر آره چرا که نه
همین جوری از برنامه ریزی هام تند تند داشتم حرف میزدم بغل غذای بیرون یه تیکه فلفل گذاشته بودن یه دفعه گفت بیا این فلفل بخور گرمیه بخور(خیلی جدی) خوبه برات من نخوردم کل غذاش رو و سوپ اش خورد خودش بعد دوباره اصرار کرد آره فلفل شیرینه بخور کنار غذات دفعه دوم خوردم دیدم تا گردنم می سوزه و لبام بی حس شده بعد دیدم میخنده خب حالا مگه چی شد
این قدر از این کارش بدم اومد گفتم این چه شوخی مسخره ای بود کردی غذا رو به من زهر کردی بعد با ترش رویی گفت آره تو بچه ای و اینا نفهمی ..... بعد رفت کنید یک ساعت بعد
.
تلفن اش نگاه کردم دیدم نیم ساعت قبل از اینکه بیاد خونه با باباش صحبت کرده نمیدونم چرا همچین زهری به من ریخت