از بچگی آرزو داشتم خودمون ماشین داشتیم پدرم رانندگی میکرد و خانوادگی میرفتیم گردش و مسافرت. ولی بابام هیچوقت ماشین نخرید غیر از بیست سال قبل که یه پراید خرید و نه خودش پشتش نشست و نه گذاشت من رانندگی کنم بعدشم فروختش. الانم بابام پیر شده منم رانندگی یادم رفته. همیشه برای سفر باید میرفتیم ترمینال با مصیبت میرفتیم شمال (فامیلهامون شمالن). و حسودیم میشد که همه فامیلهام وقتی میان تهران با ماشین خودشون میان.
آرزوم بود حالا که پدرم اینقدر تنبل و بی خاصیته، وقتی شوهر کنم بتونم سوار ماشین اون بشم و با هم بریم اینور اونور. من بشینم صندلی جلو کنار شوهرم. ولی ازدواج هم نکردم. با کسی هم دوست بودم که فقط یک بار با هم رفتیم بیرون اونم منو جایی نبرد و الانم کات کردیم.
سفر رفتن و گردش رفتن همراه همسر در حالیکه اون پشت فرمونه، چرا باید برای من یه آرزوی دست نیافتنی باشه در حالیکه برای بقیه عادیه!