سلام بچه ها من سنتی با پسری ازدواج کردم که پدر نداسته و با مادرش مدت ها زندگی میکرده خلاصه از سر ناچاری و رهایی از خونه پدر قبول کردم به ازدواج با این عاقا بدون کوچک ترین شناختی از خانوادش .
مادرش در مراسم خاستگاری و بقیه مراسم ها یه زن افسرده و کوشه گیر و کم حرف بود که بیشتر دلم براش میسوخت و دوس داشتم از این حال در بیاد سه چهار سالی میگذره و من صاحب یه دختر ناز شدم
و با مادر شوهرم توی یه خونه زندگی میکنم ، ما مراسم عروسی نگرفتیم اما برای عکاسی من لباس عروس پوشیدم وقتی رفتم پرو لباس اون خانم مزونی میگفت به زور با شوهرت ازدواج کردی گفتم چطور گفت اخه مادرش خیلی اخم کرده و منی که جوابی نداشتم
بعد از ازدواج فهمیدم
زنی له شدت خسیس که حتی براخودشم خساست داره در حدی که بخاری ها را حتی زمستون موقع بارش برفم خاموش میکرد خودش هزار بار سرما خورد اما بازم رحم نمیکرد ، مثلا در حدی که ناهار که همسرم خونه نیس حق خوردن غذا نداریم و یه وعده در روز میخوریم ، مثلا یادمه من حامله بودم شوهرم برام گردو خرید اما دیدم مامانش قایم کرد و من هیچوقت دیگه چشمم به گرو نیفتاد ولی دیدم برای دخترش چن روز بعد اورده بخوره
مثلا اگه بفهمه وقتی خونع نیس من انار یا یه میوه خوردم اونا قابم میکنع که دیگه من نخورم
یا همیشه همه جا گفته من زیاد میرم دسشویی بعضی وقتا منتظر میمونم بره بعد برم دسشویی یاساعت ها نمیرم هیی
توی سینک لباس میشورع
دستاش هیچوقت نمیشوره حتی بعد دسشویی
الان میخواستم شام بپزم حتی نذاشت بپزم گفت نون پنیر میخوریم در حالی که ظهرم من نون خالی خوردم
بازم هس الان میگم