منو یه اقایی باهم دوست بودیم اون زمان من ۱۳سالم بود و اون ۱۶،دوستی خیلی ساده ای داشتیم، رفته رفته عاشق هم شدیم جوری که بدون هم طاقت نداشتیم ولی خب تن به رابطه عاطفی نمیدادیم...هم اون میدونست عاشقشم هم من میدونستم خیلی دوسم داره
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست.M💍 متاهل متعهد😌
روز ۲۸مهر که چند روزی از تولد ۱۴ سالگیم میگذشت باهم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که دیگه همو ب عنوان دوست خطاب نکنیم و باهم ر.ل بزنیم،اون شب بهترین شب عمرم بود ،فکر میکردم خیلی خشبختم ام،اما نمیدونستم تازه شروع قصه خوردن و نگران بودنه
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست.M💍 متاهل متعهد😌
من دختری لجباز و عصبی ام و اون صبور و مهربون، همیشه با من مدارا میکرد حال بدمو خوب میکرد این رفتار باعث میشد عشق من زیاد تر بشه،ما از هم دور بودیم و امکان اینکه همو ببینیم نبود اول هم من مدرسه داشتم هم اون نمیتونستم همو ببینیم
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست.M💍 متاهل متعهد😌
هم من هم اون تلاش زیادی برای محکم تر کردن رابطه میکردیم، اما این وسط یه دختری بود که من نمیتونستم تحملش کنم،همیشه دلم میخاست از زندگیمون بره که شاد تر زندگی کنم ،دلم میخاست یه عشق بدون نفر سوم تجربه کنم،،،نمیدونی چقد سخته یکی بخاد اذیتت کنه و نزاره ب عشقت برسی
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست.M💍 متاهل متعهد😌