یه کاربر گفت انشا با این موضوع میخوام من تا بنویسم طول کشید و رفت ولی راستش خودم آخرشو خیلی دوست داشتم خیلی بهمون مربوط میشد و دلم نیومد نزارمش تو تاپیکام🥹
از آخرین باری که یک فیل را از نزدیک دیده بودم چند سالی میگذرد...
همراه جمعی از فامیل و با دایی و خاله ها به پارک جنگلی رفته بودیم
باغ وحشی ک در آن نزدیکی بود عجیب مارا به وجد میاورد که کمی هم آن طرف ها قدم بزنیم...
خوشبختانه این تصمیم بزرگتر ها نیز بود...در باغ وحش انواع حیوانات از ریز و درشت بلند و کوتاه و جهنده و درنده پیدا میشد
تا چشم کار میکرد زیبایی بود و شگفتی!
لحظه ای که از خانواده غافل شدم و به قفس فیل ها خیره شدم
ناخودآگاه به سمتش قدم برداشتم
نمیدانم انگار آن قفس از بقیه قفس ها جاذبه بیشتری برایم داشت
آن لحظه دیدمش...بچه فیلی که زیر شکم مادرش سعی در پنهان شدن داشت
جثه اش بازهم با آن سن بزرگ به نظر میرسید!
پدر از دور مرا دید و صدایم زد، سریع جواب دادم تا بیاید کنارم...کنار قفس فیل ها
پدر فنجان کوچکی دستش بود و دوان دوان سمتم میدوید
تعجب کردم
او گفت: (بگیر واسه تو ریختم)
قهوه تُرک عمه پری بود...هرجا میرفت باید ساک قهوه و فنجان های مخصوصش را حمل میکرد
پدر ادامه داد:(کجا غیبت زد یکدفعه دختر جون نگران شدیم)
فنجان را از دستش گرفتم و اولین قلپ از قهوه تلخ عمه پری را مزه مزه کردم...
تلخ بود درست مثل زهرمار!
سرم را تکان میدادم تا تلخی قهوه کمتر احساس شود اما ناگاه با چیزی که دیدم فنجان از دستانم سر خورد و از لا به لای روزنه های قفس به داخل پرت شد...به سرفه افتاده بودم
بچه فیل نزدیک آمده بود و سعی داشت فنجان را از دستمان بگیرد که موفق هم شد!
حالا با ترسیدن من فنجان درست زیر پای خودش بود!
من و پدر با تعجب نگاه میکردیم تا واکنش فیل را ببینیم،.با دست و پایش آن را قل میداد و تند تند راه میرفت
صداهای عجیب در می آورد که نشان از شادی فراوانش داشت
شایدم داشت فوتبال بازی میکرد
با پدر میخندیدیم و از فیل عکس و فیلم میگرفتیم تا بعدها با نشان دادنش به عمه کمی از حرص خوردنش برای از دست دادن فنجان زیبایش کم کنیم.
شاید هم بیشتر
اما خنده ها طولی نکشید که به دلهره و نگرانی تبدیل شد
فیل محکم به زمین خورد و فنجان زیر پاهایش شکست
تکه های چینی فنجان در پاهایش فرو رفته بود و آن را زخمی کرده بود
از داد های نگهبان باغ وحش که بگذریم حالمان بعد از مدتی بهتر شد چون فیل کمی بهتر شده بود و کنتر بی قراری میکرد
دامپزشک خوبی داشت و حسابی تیمارش کرده بود
اما من غم عجیبی در دل داشتم گویی که بچه فیل عضوی از خانواده ام بوده که حالا بخاطر من ...
نمیدانم چه بگویم!
فیل انگار دیگر تمایلی به فنجان نداشت. بارها سعی کردم با فنجان دیگری از دلش در اوردم، فنجانی که چینی یا شیشه ای نبود و نمیشکست
اما او دیگر فنجان را دوست نداشت حتی اگه بهترین فنجان دنیا هم میبود و دیگر پاهایش را نمیبرید
حرف چند دقیقه پیش پدر یادم آمد...
فیل و فنجون هیچوقت باهم کنار نیومدن!
درسته فیل دوستش داشت ولی اون باعث آسیب رسوندن بهش شد و اون فهمید که فنجون مناسب اون نبوده
این قصه ما آدمام عست دخترم
اکثرمون همیشه دنبال چیزایی یا کسایی میریم که واسمون مناسب نیستن
بعد که زخمی میشیم دیگه خیلی چیزارم از دست میدیم
مثل اعتماد!🙃