ما چند ماهه ازدواج کردیم
شوهرم هر وقت مامانش به کمکی نیاز داره میره کمک، تا اینجای کار مشکلی ندارم فقط چون راهش دوره از صبح برای صبونه میره تا عصرش بعد ناهار میاد .خواهراشم میرن میبیننش همه هستن فقط مشکل منم و من دیر به دیر میرم در واقع نمیزاره که برم!!! الان دو ماهه نرفتم. اوایلش دلم میخواست برم الان دیگه نه!! حس میکنم باهام ارتباط نگرفتن. (خب چه کار کنم!)
ولی دلم نمی خواد روز تعطیل منو بزاره و تنهایی بره!
راه حل بدید
مدل بیان مشکل
😀 یه جوری حرص میخورم که میگم چه کاری بود ازدواج کردم!!
چرا باهم نمیرید؟
بهتر تنها برن من از خدامه
همسر منم میرفت هنوزم گاهی میره من قبلا ناراحت میشدم الان نه
بذار بره حرفای مادرپسریشون و بزنن که واسه ما جالب نیست
در مورد روز تعطیل حق داری اما
شوهر منم خودش میره اصلا نمیگه با هم بریم هر وقت هم گفتم با هم بریم میپیچونه میدونم که نمیخوان من و بچه هام اونجا باشیم منم برام مهم نیست اصلا تحویلش ون نمیگیرم
دقیقا مشکل زندگی من که تا 24 سال باهاش سر کردم همین بود. از من به تونصیحت نزار تنها بره اگر حریفش میشی.
همسر من الان دیگه هر هفته نمیره. دیگه چه فایده من پیر شدم
اون موقع که جوون بودم هر جمعه میرفت پیش خواهراش وپدر مادرش من تو شهر غریب تنها میموندم
یه خانواده بی فرهنگ طوری باهن رفتار میکردن که من همراه همسرم نرم
خلاصه اگر بخوام تجربه تلخ زندگی رو بگم دوجلد کتاب میشه
اما میتونی الگو بگیری باهاش بری برات عقده نشه
من که جوونیم رفت اما شما با خودت این کارو نکن
بعضیا ظاهرا اون وابستگی به خونوادشون کم نشده یا ممکنه شما از یچیزایی ایراد گرفتی اونم نخواسته اعصاب شما و خودشو خورد کنه بنظرم بجای حرص خوردن شماهم بروخونه ی مادرت یا خواهرت یا جایی که بهت خوش میگذره
اولا لازمه با هم حرف بزنید و دلیلشو بپرسی ازش
دوم اینکه از اون طرف احتمالا رغبت به ارتباط نمیبینه واسه همین جدا نگهتون میداره
شوهرت یه چیزی پنهون میکنه ازت
وقتی مشکلی در زندگی نداری و خودت دنبال مشکلی 😑😑😑
