تاپیک قبلی مشکل پیش اومد اینجا دوباره با یه لحن بهتر تعریف میکنم .
من شاغلم . دوساله ازدواج کردم . با شوهرم دوست بودیم ( اسم مستعار میگن نوید ) . خودم کارشناسی ارشد شوهرم دیپلم . البته ک اصلا برام مهم نبود سطح تحصیلات . خانواده خودم خیلی خیلی مدرک تحصیلی براشون مهمه . بخاطر همینم بابام خیلی مخالفت کرد با ازدواجمون . خانواده من و همسرم از نظر فرهنگی خیلی باهم فرق دارن اما واقعا از خانواده همسرم خیلی خوشم میاد . ما آدمی خشک و بی روحی بودیم . اینا برعکس ما خیلی شوخ و خوشگذرون و آدمای باحال و البته به شدت مودب و روشنفکر . اینارو میگم یکم با شرایطم آشنا بشید . ترم آخر کارشناسی بودم ک با شوهرم آشنا شدم و بعد ۳ سال دوستی ازدواج کردیم(ماجرای آشناییمون طولانیه دیگه نمیگم چون الان مهم نیست ) دوبار اومدن خواستگاری بابام رد کرد گفتم صبر کن درسم تموم بشه اوضاع بهتر بشه . اون موقع داشت خونه میساخت فعلا تکمیل نبود در حد دیوار کشی . نویدم پسر بزرگ خانوادست ۳۳ سالشه یه برادر داره ۲۳ سالشه یه خواهر ۱۵ ساله.من متولد ۷۷ ام الان ۲۵ سالمه
اگه کارآگاه های محترم سایت گیر جدید نمیدید من ۱۸ سالگی وارد دانشگاه شدم ترم تابستانی هم زیاد برمیداشتم. پیام نور حقوق خوندم. ترم ۶ لیسانس رو گرفتم بلافاصله کنکور ارشد شرکت کردم چون خیلی حقوق رو دوست داشتم و شب وروز کارم درس خوندن بود با رتبه خوب ارشد قبول شدم و دانشگاه سراسری رفتم. سال ۱۴۰۱ هم آزمون شرکت کردم قبول شدم الانم شاغلم