2777
2789

اومدم 

           خدایا ارامشم تویی 🤍🕊                                               یه دختر آذری هستم ✨                                                     تاپیک های شاد و پر انرژی ، ترکی تگم کنید 🫶🏻               هیچ کسی ارزش اشکامو نداره ! هیچ کسی ارزش ناراحتیمو نداره ! 👩🏻❤️

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

به نام خدا


پارت۱


جلوی آیینه ایستاده بودم و شال مشکیم رو سرم می کردم.


چقدر از این رنگ متنفربودم.


همه ی زندگیم به سیاهی این شال گذشته بود.


هیچ وقت،کاری از دستم برنیومده بود و زندگی به اجبار من رو تا اینجا کشونده بود.


باصدای نگار به خودم اومدم.


-مامان اماده شدی؟


دستپاچه گفتم:


-دارم میام عزیزم.


نگار،در آستانه ی ۲۰سالگی بود،دختری باچشم های عسلی،موی خرمایی،قدی بلند ولاغر اندام.


سوار تاکسی شدیم.


توی راه به غلامرضا فکر می کردم.امروز چهل روز می شد،که غلامرضا مرده بود.


من و نگار بعد چندسال تو این چهل روز طعم ارامش رو چشیده بودیم.


غلامرضا شوهر مستبدی برای من و بابای بد اخلاقی برای نگار بود.


هیچ وقت از دستش راضی نبودیم.


همه ی زندگیش دنبال خوش گذرونیش بود.


همه ی وقتش رو آدمای مثل خودش پر کرده بودن.


خوشیش بیرون بود و جنگ و دعواش توی خونه.


من مطیع غلامرضا بودم،ولی نگار یه دختر کم سن و سال بود و مدام با غلامرضا بگو مگو داشتند.


نگار همیشه به من می گفت: چجوری زن بابای من شدی؟


چطور زندگیت رو به پای بابای من گذاشتی؟


کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم تا مجبور نباشی با بابام زندگی رو ادامه بدی.


منم میگفتم :تموم دلخوشی من تو این زندگی فقط تویی .بقیه چیزا برام مهم نیس.

نگار گفت:

-مامان حواست کجاس؟رسیدیم.باید پیاده بشیم.

گفتم:

-ببخشید عزیزم تو فکر غلامرضا بودم.

نگار گفت:

-بیخیال مامان دیگه تموم شد.اون کابوس تموم شد.


به سمت قبر غلامرضا رفتیم.فاتحه ای خوندیم.

گفتم:

-دخترم غلامرضا رو ببخش .من هم حلالش کردم.

نگار گفت:

-درسته هیچ وقت نزاشت آب خوش از گلومون پایین بره ولی نمی خوام روحش تو عذاب باشه.

گفتم:

-تو یکی یدونه ی خودمی.مهربون خودمی.میدونم قلبت چقدر بزرگه.


هر دو از ته دل خندیدیم.


تصمیم گرفتم دیگه به زندگی با غلامرضا فکر نکنم.


دلم میخاس اندازه ی همه ی اون سال ها با نگارم خوش باشم.


دلم میخاس از اول شروع کنم.


پارت ۲


از استرس وهیجان خواب به چشم هیچ کدوممون نمی اومد.

نگار گفت:

-مامان خوابی؟

جواب دادم:

-بیدارم.

با ابروهای تو هم گره خورده گفت:

-به نظرت قبول شدم؟

گفتم:

-تو همه ی تلاشت رو کردی.هرچی خواست خدا باشه.

پوفی کشید وگفت:

-چرا این شب صبح نمیشه.دل تو دلم نیس.


محکم بغلش کردم.


دلم میخواس به آرزوش برسه و رشته ای رو که براش دوسال تلاش کرده بود قبول شده باشه.


نمی دونم کی بود که خوابمون برد.


صبح با صدای موبایل نگار بیدار شدیم.


با صدای گرفته تلفنش رو جواب داد.


-الو

دوستش فرزانه پشت تلفن بود.

فرزانه پرسید:

-چی قبول شدی خر خون؟

نگار جواب داد:

-بی تربیت درست حرف بزن.

هنوز نرفتم ببینم.

خودت چی قبول شدی؟

فرزانه با صدایی که خوشحالی توش موج می زد,گفت:

-روانشناسی!

نگار ذوقی کرد وگفت:

-مبارکت باشه .خوشحال شدم برات.

فرزانه گفت:

-زود ببین چی اوردی؟بهم زنگ بزن خدافظ.


گوشی رو قطع کرد .


من با نگرانی بهش نگاه می کردم.


یه دفعه شروع به جیغ کشیدن کرد:

-قبول شدم مامان جونم.قبول شدم.


بغلش کردم.هردومون گریه می کردیم.

اشکم رو با پشت دست پاک کردم و پرسیدم:

-همین جا قبول شدی؟

نگار گفت:

-اصفهان!

با تعجب دوباره پرسیدم:

-اصفهان؟

نگار ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت:

-مگه فرقی میکنه این جا واصفهان؟

عصبی نگاش کردم و گفتم:

-به نظرت فرق نمی کنه؟چرا همین جا انتخاب رشته نکردی؟

بی خیالش شو.

بخون سال دیگه همینجا قبول شو.

دندوناشو رو هم فشرد،صداشو بالا برد:

-مامان میدونی چی داری میگی؟من دوساله پشت کنکورم برای همچین لحظه ای!

حالا راحت این حرف رو میزنی؟

داری باهام شوخی میکنی؟


نگار عاشق رشته ی حقوق بود،عاشق وکالت.

عشق نگار موروثی بود.


منم عاشق این رشته و حرفه بودم.ولی بخت باهام یار نبود و نتونستم درسم رو ادامه بدم.


از وقتی فهمیدم نگار هم این رشته رو دوست داره،خیلی خوشحال بودم.

خودم رو تو وجود نگار،زنده دیدم.


نگار اصفهان قبول شده بود.

اصفهان شهر من بود.

زادگاهم.

شهری که بزرگ شدم.

ولی یه روزی مجبور به ترکش شدم و به تهران اومدم.


آرزوم برگشتن به اصفهان بود ولی حالا با شنیدن اسمش از زبون نگار کلافه وعصبی شدم.


اگه خوبه بقیش رو بزارم

اره خوبه من خوشم اومد بزار 

           خدایا ارامشم تویی 🤍🕊                                               یه دختر آذری هستم ✨                                                     تاپیک های شاد و پر انرژی ، ترکی تگم کنید 🫶🏻               هیچ کسی ارزش اشکامو نداره ! هیچ کسی ارزش ناراحتیمو نداره ! 👩🏻❤️

پارت ۳


اسم اصفهان تنم رو لرزوند.


نمی دونستم چجوری می شد نگار رو راضی کرد.


منی که شاهد تلاش شبانه روزیش بودم ،می گفتم بخون سال دیگه کنکور بده.


خدایا این چه سرنوشتیه که برای من نوشتی؟

نگار با صدای بلند گفت:

-مامان با تو ام !چرا جوابم رونمی دی؟مگه ما این جا کسی را داریم؟

می تونیم باهم بریم اصفهان.خونه ی اینجا رو می فروشیم،اونجا می خریم.


دندونام رو رو هم فشار دادم،نفس بلندی کشیدم وگفتم:

-حرف زدن با تو فایده ای نداره.انقدر راحته؟

بفروشیم اونجا بخریم؟

ما همه ی زندگیمون اینجاست.کجا بریم؟

اگه غلامرضا هم زنده بود جرات همچین حرفی رو داشتی؟


نگار بلند شد و به سمت اتاقش رفت.


نمی دونستم کار درست چیه؟

خیلی با خودم کلنجار می رفتم.ولی نمی تونستم تصمیم بگیرم.


نگار مثل دختر بچه ها قهر کرده بود نه صبحانه خورد نه ناهار.


نزدیکای ساعت ۹بود ،صداش کردم:

-بیا از اون اتاقت بیرون.بیا شام بخوریم.یه تصمیمی می گیریم.


جوابی نشنیدم و به ناچار گفتم:

-اصلا قبوله.می ریم اصفهان .


نگار با خوشحالی از اتاق بیرون اومد.

خودش رو بهم چسبوند ومحکم صورتم رو بوسید.


-وای مامان قشنگم چقدر گشنم بود،خوب شد صدام کردی.قربونت برم الهی.


از خودم جداش کردم و با خنده گفتم:

-خیلی پر رویی خدا نکنه دختر.


بی قرار بودم.

نمی دونستم اصفهان چه چیزایی در انتظارمونه؟

نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت.

یه لحظه خوشحال بودم که نگار اصفهان قبول شده،لحظه ی بعد نگران بودم که با چه چیزایی قراره تو اصفهان رو به رو بشیم.


پارت۴


باید برای کارای ثبت نام نگار به اصفهان می رفتیم.دوتا بلیط خریدم و راهی اصفهان شدیم.


نگار با صدایی که می لرزید و سرشار از نگرانی بود پرسید:

-مامان حالا چی میشه؟قراره اونجا چکار کنیم؟اصلا بعد ثبت نام چکار می کنیم؟برمی گردیم خونه؟


نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-آروم دختر !سوالاتو یکی یکی بپرس.


اجازه نداد حرفم تموم بشه،دوباره گفت:

-آخه ما هیچی از اون جا نمی دونیم.استرس گرفتم.وای خدایا .کاش تهران قبول شده بودم.هوف.


به چشماش نگاه کردم و با لبخند گفتم:

-آروم باش عزیزم. اونجا غریب نیستیم.


با تعجب پرسید:

-غریب نیستیم؟منظورت چیه؟


نمی دونم چرا یه لحظه این رو به نگار گفتم.

نمی دونستم چی بگم که یه دفعه گفتم،خونه ی یه دوست قدیمیم اصفهانه.


پرسید:

-دوست قدیمی؟

پس کجا بوده این چندسال؟چرا من خبر ندارم؟


سری تکون دادم و گفتم:

-مگه با اون اخلاق غلامرضا می شد دوستی با من رفت و آمد کنه؟


به نشونه ی تایید سرش رو پایین و بالا داد و گفت:

-آره حق با توائه.


نگاهم رو از صورتش گرفتم،به سمت بیرون خیره شدم و لب زدم:

-صبر داشته باش .وقتی برسیم اونجا خودت می بینیش.


از صدای نفس هاش معلوم بود چقدر مضطرب و پریشونه.

دستش رو تو دستم گرفتم وگفتم:

-میخوای یکم بخوابی؟چقدر استرس داری؟دستات خیسه!


آب دهنش رو قورت داد وگفت:

-حالت تهوع دارم مامان.تا برسیم اصفهان جونم در میاد.


ابروهامو تو هم گره کردم وگفتم:

-زبونت رو گاز بگیر دختر.این چه حرفیه؟

میخوای برات یه قصه بگم تا زمان یادت بره؟حواست پرت بشه ؟


خنده ای کرد و گفت:

-قصه؟مامانم الان دیگه برای قصه گفتن دیر نیست؟


زدیم زیر خنده.

دستاش که تو دستم بود رو محکم فشار دادم:

-ولی این قصه با بقیه قصه هایی که برات گفتم فرق داره.

این قصه،قصه ی خودمه.


نگار چشماش روگرد کرده بود و متعجب نگاهم می کرد.ازحرفام جاخورده بود.


سرش رو،روشونم گذاشتم وگفتم بالاخره هر ادمی یه قصه برای گفتن داره.

منم مثل همه .


پارت پنج


شش سالم بود که با پدر ومادرم،به مسافرت رفتیم.

کاش هیچ وقت این سفر رو نرفته بودیم.

تصادف وحشتناکی کردیم.

پدر ومادرم رو تو اون تصادف از دست دادم.

که ای کاش منم با اونا مرده بودم.


خانوم جون و آقا جونم من رو بردن پیش خودشون.

اونا شده بودن پدر ومادرم.همه ی کس و کارم.همدم تنهاییام.همبازی بچگیام.

هرکاری می کردن تا احساس تنهایی نکنم.

خیلی زود بهشون عادت کردم.

عاشقشون بودم.

اگه اونا نبودن معلوم نبود تو اون سن وسال چه بلایی سرم می اومد.


آقا جونم فقط ۲تا پسر داشت.

یکیشون بابای من و یکی هم عمو نادر.

بابای من که مرده بود.

عمو نادر هم حق رفت و آمد به خونه ی اقاجونم رو نداشت.


خیلی وقتا می دیدم خانوم جونم سر نمازش گریه می کرد و می گفت:خدایا احمدم رو که ازم گرفتی،حداقل نادر رو سر به راه کن.


عمونادر تو کار خلاف بود.


از اون خلاف کارای سنگین.با چندین زیر دست و نوکر و چاکر.


آقاجون قدغن کرده بود که حتی اسم عمو نادر اورده بشه.

می گفت لقمه ی حروم تو زندگی به بچه هام ندادم ولی نمیدونم چرا نادر من رو به این خفت وخاری کشوند.


من با تربیت خانوم جون و اقاجونم بزرگ وبزرگتر شدم.


اونقدری بزرگ شده بودم که دیگه کمک دست خانوم جون بودم.


یادش بخیر عصر که می شد،آقاجونم می گفت:وقته چیه؟


خانوم جونمم می گفت:هانیه خانوم حیاط رو آب پاشی کنه.

آقا سلیمون هم برامون حافظ بخونه.


عاشق شستن اون حیاط بزرگ بودم.

حوض وسطش رو تمیز کنم.

گلدونای دور حوض رو آب بدم.

درختا وگلا رو آب پاشی کنم.

چای رو بیارم روی تخت وسط حیاط.

خانوم جون چای بریزه و آقاجونم حافظ بخونه.


از بهترین روزای زندگیم بود.هیچی تو زندگیم کم نداشتم.سیراب از محبت بودم.


اقاجونم هر از گاهی به شوخی می گفت:

حاج خانوم اگه این هانیه خانم شوهر کنه بره.تنهای تنها می شیما..


خانوم جون می گفت:هانیه حالا حالا ها بچس.قصد شوهر دادنش رو هم ندارم.


آقاجونم دوست داشت من یه کاری تو خونه یاد بگیرم.

همیشه می گفت:خیاطی گلدوزی ارایشگری،هر چی دوست داری یاد بگیر.

زن باید از هر انگشتش هنر بریزه.


خانوم جونم می گفت:این هنرا خوبه.

ولی هانیه باید درسش رو بخونه برای  خودش خانوم دکتر بشه.


به درس خیلی علاقه داشتم.ولی دلم نمی خواس رو حرف اقا جونم حرف بیارم.


یه همسایه داشتیم که ارایشگر بود.

یه روز با خانوم جون رفتیم خونش.


خانوم جون بهش گفت:اگه اشکالی نداره هانیه بعد از مدرسش هر از گاهی بیاد یه چیزایی ور دستت یاد بگیره.

همسایمون هم قبول کرد.

منم می رفتم بغل دستش،یه چیزایی هم یاد گرفته بودم.

وقتی هم که یه کم راه افتاده بودم و کار بلد شده بودم، دستمزدی هم بهم می داد.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

لیزر بی کی نی

_rha_ | 4 دقیقه پیش
2791
2779
2792