پارت پنج
شش سالم بود که با پدر ومادرم،به مسافرت رفتیم.
کاش هیچ وقت این سفر رو نرفته بودیم.
تصادف وحشتناکی کردیم.
پدر ومادرم رو تو اون تصادف از دست دادم.
که ای کاش منم با اونا مرده بودم.
خانوم جون و آقا جونم من رو بردن پیش خودشون.
اونا شده بودن پدر ومادرم.همه ی کس و کارم.همدم تنهاییام.همبازی بچگیام.
هرکاری می کردن تا احساس تنهایی نکنم.
خیلی زود بهشون عادت کردم.
عاشقشون بودم.
اگه اونا نبودن معلوم نبود تو اون سن وسال چه بلایی سرم می اومد.
آقا جونم فقط ۲تا پسر داشت.
یکیشون بابای من و یکی هم عمو نادر.
بابای من که مرده بود.
عمو نادر هم حق رفت و آمد به خونه ی اقاجونم رو نداشت.
خیلی وقتا می دیدم خانوم جونم سر نمازش گریه می کرد و می گفت:خدایا احمدم رو که ازم گرفتی،حداقل نادر رو سر به راه کن.
عمونادر تو کار خلاف بود.
از اون خلاف کارای سنگین.با چندین زیر دست و نوکر و چاکر.
آقاجون قدغن کرده بود که حتی اسم عمو نادر اورده بشه.
می گفت لقمه ی حروم تو زندگی به بچه هام ندادم ولی نمیدونم چرا نادر من رو به این خفت وخاری کشوند.
من با تربیت خانوم جون و اقاجونم بزرگ وبزرگتر شدم.
اونقدری بزرگ شده بودم که دیگه کمک دست خانوم جون بودم.
یادش بخیر عصر که می شد،آقاجونم می گفت:وقته چیه؟
خانوم جونمم می گفت:هانیه خانوم حیاط رو آب پاشی کنه.
آقا سلیمون هم برامون حافظ بخونه.
عاشق شستن اون حیاط بزرگ بودم.
حوض وسطش رو تمیز کنم.
گلدونای دور حوض رو آب بدم.
درختا وگلا رو آب پاشی کنم.
چای رو بیارم روی تخت وسط حیاط.
خانوم جون چای بریزه و آقاجونم حافظ بخونه.
از بهترین روزای زندگیم بود.هیچی تو زندگیم کم نداشتم.سیراب از محبت بودم.
اقاجونم هر از گاهی به شوخی می گفت:
حاج خانوم اگه این هانیه خانم شوهر کنه بره.تنهای تنها می شیما..
خانوم جون می گفت:هانیه حالا حالا ها بچس.قصد شوهر دادنش رو هم ندارم.
آقاجونم دوست داشت من یه کاری تو خونه یاد بگیرم.
همیشه می گفت:خیاطی گلدوزی ارایشگری،هر چی دوست داری یاد بگیر.
زن باید از هر انگشتش هنر بریزه.
خانوم جونم می گفت:این هنرا خوبه.
ولی هانیه باید درسش رو بخونه برای خودش خانوم دکتر بشه.
به درس خیلی علاقه داشتم.ولی دلم نمی خواس رو حرف اقا جونم حرف بیارم.
یه همسایه داشتیم که ارایشگر بود.
یه روز با خانوم جون رفتیم خونش.
خانوم جون بهش گفت:اگه اشکالی نداره هانیه بعد از مدرسش هر از گاهی بیاد یه چیزایی ور دستت یاد بگیره.
همسایمون هم قبول کرد.
منم می رفتم بغل دستش،یه چیزایی هم یاد گرفته بودم.
وقتی هم که یه کم راه افتاده بودم و کار بلد شده بودم، دستمزدی هم بهم می داد.