2777
2789

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

پارت ۶


یادش بخیر یه روز آقاجونم گفت:

_حالا که ارایشگر شدی بیا موهای من رو کوتاه کن.


از اقاجون اصرار و از من و خانوم جون انکار.


خانوم جون می گفت :

_اخه مرد این دختر ارایشگر زنونه شده نه مردونه.


اقاجونم  بلند بلند می خندید و می گفت:

_اینا بهانس ،زود باش موهای من رو کوتاه کن.


بالاخره دل رو زدم به دریا و موهای آقاجونم رو کوتاه کردم.

از واکنش اقا جون می ترسیدم.

خدایی موهاش رو خراب کرده بودم.

ولی اقا جونم حسابی تعریف کرد و گفت: _حالا که آرایشگر اختصاصی دارم،دیگه ارایشگاه نمیرم.


اونقدر موهای اقاجون رو خراب کردم تا بالاخره یاد گرفتم و واقعا آرایشگر اختصاصی آقاجون شدم.


سال اخر دبیرستان بودم.رشته ام انسانی بود.خیلی دوست داشتم دانشگاه رشته ی حقوق بخونم.


خانوم جون می گفت:

_ننه نمیشه خانوم دکتر بشی.


منم می گفتم:

_خانوم جون اخه من رشتم انسانیه نمی تونم پزشکی بخونم.

در ضمن به پزشکی علاقه هم ندارم .دلم میخاد یه خانوم وکیل بشم.


خانوم جون فقط دلش میخاست من درس بخونم.

می گفت:

_من و اقا جون افتاب لب بومیم.اگه درس بخونی و به یه جایی برسی،من و اقاجون کمتر دلواپست هستیم.


دلم از حرفاش می گرفت .نمی خواستم هیچ وقت ترکم کنن.

دلم میخواس تا وقتی باشم که اونا هستن.

فکر اینکه یه روز نباشن دیوونم میکرد.


باصدای راننده به خودمون اومدیم.

گفتم:

_رسیدیم دخترم.


نگار گفت:

_چه زود رسیدیم!


خنده ای کردم و گفتم:

_بخاطره قصه های منه.دیدی گذر زمان رو حس نکردی.


کلافه به نظر می رسید،پوفی کشید و گفت:

_حالا وقت رسیدن بود؟دلم می خواد بقیه زندگیت رو برام تعریف کنی.


گفتم:

_حالا حالاها وقت داریم .الان بهتره بریم سوار یه تاکسی بشیم.


نگار گفت:

_کجا می ریم؟


تنها جایی که به ذهنم می اومد،خونه ی سمانه بود.

همون دوست قدیمیم.هم دانشگاهیم.


نگار گفت:

_بعد از این همه سال چجوری میخای پیداش کنی؟


گفتم:

_می ریم جایی که با پدر و مادرش زندگی می کرد.

خدابزرگه،می تونیم ادرسش رو پیدا کنیم.

پیداش هم نکردیم می ریم مسافرخونه یا هتل،نگران نباش.


سوار تاکسی شدیم.

آدرس دست و پا شکسته ای که یادم بود رو به راننده دادم.

بالاخره تونستیم خونه رو پیدا کنم.

از نگار خواستم که تو ماشین بشینه ومنتظر باشه تا برگردم.

خودم پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم.

درسته خودم به نگار دلداری می دادم ولی خودم از استرس حال خوشی نداشتم.

بالاخره پشت در رسیدم و زنگ خونه رو زدم.


صدای پشت آیفن:کیه؟


گفتم:

_سلام خانم با خانواده ی کیانی کار دارم.

صدا:

_کدوم کیانی؟

گفتم:

_سمانه.

صدا:

_شما کی هستید؟

گفتم:

_ببخشید خانم،من از راه دور اومدم.اگه از سمانه خبر دارید لطفا بیایید دم در.

صدا:

_چند لحظه صبر کنین الان میام.


پارت هفتم


خوشحال شدم.چون اگه خبری از سمانه نداشت، دم در نمی اومد.


گفتم:

_ببخشید که مزاحمتون شدم،شما سمانه ر رو می شناسید درسته؟اینجا زندگی می کنه؟


خانمه گفت:

_یه روزی اینجا با پدر ومادرش زندگی می کرد.میشه بپرسم با سمانه چکار دارید؟


گفتم:

_سمانه دوست قدیمی منه.هم دانشگاهیمه.از تهران برای دیدنش اومدم.

تنها ادرسی که داشتم همین بود.


خانمه گفت:

_از کجا بدونم راست میگید نیت بدی ندارید؟اصلا چجوری بهتون اعتماد کنم؟


گفتم:

_من هانیه ام ،با سمانه تماس بگیرید،بگید من برای دیدنش اومدم.


خانمه گفت:

_منتظر باشید تا برم گوشیم رو بیارم.


دل تو دلم نبود.سمانه خواهر نداشت ،پس این خانم چه نسبتی باهاش داشت؟


تو فکر بود که خانومه صدام کرد،تلفن رو گرفت سمتم وگفت:

_میخاد باهاتون حرف بزنه.


دستم می لرزید،قلبم تند تند میزد،گوشی رو گرفتم و گفتم:

_الو

سمانه گفت:

_هانیه خودتی؟درست می شنوم.


گریه امان صحبت کردن بهم نداد.سمانه فهمیده بود،به حرفاش ادامه داد:

_هانیه جان خانومی که باهات حرف زد،زن داداشمه.برو تو خونه.من میام اونجا دنبالت.


گوشی رو قطع کردم و به سمت زن داداش سمانه گرفتم.

معذرت خواهی کرد وخودش رو معرفی کرد:من گلاره ام زن داداش سمانه.

بیاید داخل ،خودش الان میاد دنبالتون.


اشکم رو پاک کردم،سرفه ای کردم تا بتونم حرف بزنم.به زحمت لب زدم و گفتم:نه همینجا منتظر می مونم.مزاحم شما نمیشم.


گلاره گفت:این چه حرفیه؟مهمان سمانه روی چشم منه.بیاید داخل.با نگار به داخل خونه رفتیم.

خونشون مثل خونه ی اقا جونم خیلی با صفا بود.یه حیاط بزرگ با یه حوض وسطش.

اون موقع ها با سمانه که می اومدیم اینجا،یه راست می رفتیم سراغ درختای میوه.

خیلی خوب بود،همون جا پای درخت میوه می چیدیم ومی خوردیم.

به گذشته ها فکر می کردم که گلاره با سینی چای اومد.


گلاره گفت:

_بفرمایید چای,خستگیتون در بره.

گفتم:

_شرمنده مزاحم شما شدیم.

گلاره گفت:

_این حرف رو نزنید شما ببخشید.

راستش من و فرهاد شوهرم اجاره نشین بودیم.پدر شوهرم ومادرشوهرم که به رحمت خدا رفتن،ما اسباب کشی کردیم اینجا.

سمانه هم خدا روشکر شوهرش دستش به دهنش میرسه.وضعشون خوبه.از خودشون خونه دارن.

ولی خب پدر شوهرم وصیت کرده نصف خونه مال سمانه است.


گفتم:

_خدارحمتشون کنه.یادمه مادر سمانه بیماری قلبی داشتن.

گلاره گفت:

_بله خیلی زودتر از پدر شوهرم هم فوت کردن.

نگاهی به چایی ها کرد و گفت:

_بفرمایید تو رو خدا چاییتون سرد شد.


همین موقع بود که صدای زنگ در شنیده شد.

گلاره به سمت ایفن رفت.

سمت من نگاه کرد و گفت:خودشه!سمانه است.

ازجام بلندشدم.طاقت نداشتم سمانه داخل خونه برسه.به سمت حیاط رفتم.

سمانه جلوم ایستاد.محکم هم دیگه رو بغل گرفتیم.

هر دومون گریه می کردیم.

نمی دونم چقدر گریه کردیم تا بالاخره تونستم یه کلمه حرف بزنم:

_اصلا پیر نشدی ماشاالله همون جور خوشگل وسرحال.


سمانه با خنده ی تلخ گفت:

_ولی تو چقدر شکسته شدی.باورم نمیشه تو هانیه ی شیطون باشی.

نگاهش رو از من دزدید،به طرف نگار نگاه کرد و گفت:نگو که این دختر زیبا دخترته؟

به نشونه ی تایید چشمام رو بستم وگفتم:دخترمه نگار.


نگار تازه یادش اومد سلام کنه.

سمانه بغلش کرد وگفت:خدای من چی می بینم.ماشاالله چقدر زیبایی عزیزم.


از گلاره تشکر کرد.وما ر واز اون جا برد.


سوار ماشین سمانه شدیم.



پارت هشتم


به سمانه گفتم،دلم برات تنگ شده بود،نمی خوام مزاحمت بشم.

لطفا ما رو به یه هتل ببر.


سمانه با اخم نگاهم کرد وگفت:

-الان چوب برداشتی من رو بزنی؟

می ریم خونه ی ما!


با لبخند جوابش رو دادم:

_تو خودت خانواده داری ،مزاحم میخای چکار؟میایم اسایش اونا رو هم به هم می زنیم.


سمانه نگاهی بهم کرد وگفت:

_لطفا دیگه این حرف رو نگو.مگه من می زارم بعد این همه سال ازم دور بشی؟اصلا حرفش رو نزن.

اصلا چی شد اصفهان اومدی؟


گفتم:

_دانشگاه نگار،نگار اصفهان حقوق قبول شده.


سمانه خنده ای کرد و گفت:

_مبارک باشه دخترم،مثل اینکه ژن شما فقط تو کار حقوق اره؟


من هم خندیدم وگفتم:

_من که به جایی نرسیدم،کاش دخترم موفق بشه.


سمانه ادامه داد:

_باز خوبه نگار اصفهان قبول شد،باعث شد من دوستم رو ببینم.


گفتم:

_انشاله فردا می ریم برای کارهای ثبت نام نگار.

وقتی تموم شد ،تا باز شدن دانشگاه برمی گردیم تهران تا بتونم خونم رو بفروشم و اصفهان خونه بگیرم.


سمانه گفت:

_خیلی هم عالی،برای همیشه پیشم می مونی.


بعد از آیینه ی ماشین نگاهی به نگار انداخت،آروم ازم پرسید غلامرضا؟


آهسته لب زدم:

_غلامرضا مرد.۲ماهه که مرده.


سرم روبه طرف شیشه ی ماشین گرفتم.نمی خواستم این صحبت ادامه پیدا کنه.


به خونه ی سمانه رسیدیم.

ما رو به داخل راهنمایی کرد.

سمانه در حالی که چادرش رو بر می داشت،گفت:

_تا من براتون چایی می زارم،دوش بگیرید خستگی از تنتون بره.


گفتم:

_انشالله بتونم محبتت را جبران کنم.


سمانه گفت:

_اختیار داری عزیزم.

به اتاقی اشاره کرد وگفت،اینجا برای تو و دخترمون،وسایلتون رو اینجا بزارید.

این اتاق همیشه مخصوص مهمان های منه.البته تو خودت صاحب خونه ای.


بعد از یه دوش حسابی،چایی خوردیم.

کش وقوسی به بدنم دادم و گفتم:ممنون واقعا به این حمام وچایی احتیاج داشتیم.


سمانه گفت:

_خواهش می کنم عزیزم.


پرسیدم:

_همسرت کجاس؟چندتا بچه داری؟


سمانه گفت:

_همسرم سفر کربلاس.

دوتا دختر هم دارم که با دوستاشون رفتن بیرون.الاناس که برگردن.


گفتم:

_چطور تو همراه همسرت نرفتی؟


سمانه با ناراحتی گفت:

_قسمتم نشد.


گفتم:

_خیلی دوست دارم دخترات رو ببینم.


سمانه گفت:

_انشاله خیلی زود.


بلند شد،همین طور که به طرف آشپزخونه می رفت،گفت:

_میرم شام بزارم.شما هم استراحت کنید.


من هم بلند شدم و گفت:

_من هم کمکت می کنم.


سمانه گفت:

_لازم نیس برو استراحت کن.


تشکر کردم و با نگار به سمت اتاقی که سمانه در اختیارمون گذاشته بود رفتیم.


پارت نهم


داخل اتاق رفتیم.روی تخت دراز کشیدم.

نگار هم رفت سراغ گوشیش.

پنج دقیقه هم نشد که اومد طرفم،پرسید:

_چرا این همه سال بهم نگفتی اصفهان بزرگ شدی؟

چرا نگفتی تو هم حقوق خوندی؟


بی حوصله جواب دادم:

_چه فرقی برای تو داشت؟


عصبی جواب داد:

_همیشه همینه،هر وقت از جواب دادن فرار میکنی،سوالم رو با سوال جواب میدی.


نفسم رو محکم بیرون دادم وگفتم:

_مهم نبود.برای همین نگفتم.


نگار کلافه شد:

_اصلا بیخیال.نمیخای بقیه شو برام تعریف کنی؟


جواب دادم:

_خیلی خستم.بزار سرفرصت.


اومد جلوتر و گفت:

_خواهش میکنم،تا آماده شدن شام برام حرف بزن.


یه دفعه صدای در اتاق اومد.


سرفه ای کردم و گفتم:

_بیا تو سمانه جان.


سمانه در رو باز کرد و با لبخند گفت:

_بچه ها بیایید.اینم خاله هانیه.


دخترای سمانه داخل اتاق شدن و سمت من اومدن.

ایستادم.

سلام دادن ویکی یکی بغلم کردن.

انگار سال ها بود منو می شناختن.

مات ومبهوت نگاهشون می کردم.

به طرف نگار رفتن و باهاش احوال پرسی کردن.

خودشون‌ رو معرفی کردن.لیلی ولاله


لیلی گفت:

_از دیدنتون خیلی خوشحالم.خیلی دوست داشتم ببینمتون.

لاله تو حرفش پرید وگفت:

_مامانم همیشه از شما حرف می زنه.خیلی دوست داشتم بدونم خاله هانیه ای که این همه سال از ذهن مامانم نرفته کیه؟چه شکلیه؟


واقعا نمیدونستم چی بهشون بگم.روی هر دوشون رو بوسیدم.

به سمانه نگاهی کردم و گفتم:

_خیلی خوشحالم که سمانه دخترای به این گلی داره.


سمانه به لاله ولیلی اشاره کرد وگفت:

_خیلی خب دخترا،بهتره برید بیرون تا خاله و نگار استراحت کنن.بعدشام حسابی با هم گپ می زنیم.


از اتاق رفتن .

من و نگار دوباره تنها شدیم.روی تخت نشستیم‌.

دست های نگار وگرفتم ودوباره کشوندمش به گذشته ها..


پارت دهم


زمان زیادی تا کنکورنمونده بود.حسابی درس می خوندم.خانوم جون خیلی بهم می رسید.اجازه نمی داد زیاد کار خونه انجام بدم و به قول خودش دلش میخواست به یه جایی برسم.


یه روز که تو حیاط مشغول درس خوندن بودم،صدای زنگ در به گوشم خورد.


چادرم رو سر کردم و به سمت در رفتم.


زن عمو نادر بود،گفت:

_باز کن هانیه جان.منم زن عمو.


در خونه رو بازکردم.با زن عمو احوال پرسی کردم.


زن عمو گفت:

_خانوم جون واقا جون هستن؟

گفتم:

_بله بفرمایید.


زن عمو نگاهی به کیسه های توی دستش کرد وگفت:

_قربون دستت عزیزم این کیسه ها رو کمکم بیار.


خانوم جون که صدای زن عمو رو شنیده بود،به استقبال زن عمو اومد وباهاش احوال پرسی کرد‌.


خانوم جون تا چشمش به کیسه ها افتاد گفت:

_باز هم که زحمت کشیدی.ما راضی به زحمتت نیستیم.حقوق باز نشستگی اقاسلیمون زندگیمون رو می چرخونه.


زن عمو با لبخند جواب داد:

_این چه حرفیه؟روم سیاهه که بیشتر نمیام بهتون سربزنم.


همون لحظه اقا جون وارد اتاق شد.زن عمو به سمتش رفت وسلام کرد.

اقاجون که خوشحالی از چشماش مشخص بود،جواب داد:سلام عروس خوش اومدی،خیلی وقت بود به ما سر نزده بودی.درسته که نادر حق اومدن به اینجا رو نداره،ولی تو بحثت جداس بیشتر به ما سر بزن .دلمون برای تو و محمدرضا تنگ میشه‌.


زن عمو گفت:

_شرمنده اقاجون.حق با شماس.


خانوم جون تو حرف زن عمو پرید وگفت:

_چی میگی حاج اقا؟ماشرمنده ی این دختر هستیم که پسرمون سر به راه نیست.خانومی می کنه هیچی نمیگه.


خانم جون دیگه نتوست حرفش رو ادامه بده،زد زیر گریه،زن عمو بغلش کرد و‌ گفت:

_این حرفا رو نزنید خانوم جون.کسی مقصر نیس .نادر خودش این طور زندگی کردن رو انتخاب کرده.


اقاجون میخواس بحث عوض بشه و خانوم جون از اون حال وهوا بیرون بیاد.برای همین پرسید:

_محمدرضا کجاس.خیلی وقته اینجا نیومده.


زن عمو جواب داد:

_شرمنده اقاجون کوتاهی کرده،انشالله برای دست بوسیتون میاد.

بعد نگاهی به کیسه ها کرد و گفت:

_راستی اقا جون یخورده خرت وپرت آوردم.ربطی به نادر نداره از حقوق خودمه.


اقاجون تشکر کرد و گفت:

_راضی نبودم دخترم.


زن عمو معلم بود و چون از خودش حقوق داشت،هیچ وقت دست خالی خونه ی خانوم جون نمی اومد.

نه تنها برای خونه خرید می کرد،برای من هم همیشه هدیه ای می خرید.

ادامش رو نمیزاری 

من خوندم خوبه عزیزم

           خدایا ارامشم تویی 🤍🕊                                               یه دختر آذری هستم ✨                                                     تاپیک های شاد و پر انرژی ، ترکی تگم کنید 🫶🏻               هیچ کسی ارزش اشکامو نداره ! هیچ کسی ارزش ناراحتیمو نداره ! 👩🏻❤️

پارت ۱۱


زن عمو بهم گفت:

_می خواد ناهار پیشمون بمونه.خیلی خوشحال شدم .

بیخیال درس شدم و با زن عمو به اشپز خونه رفتیم تا با هم ناهار درست کنیم.


گفتم:

_به نظرتون چی درست کنیم زن عمو؟


زن عمو گفت:

_خورش قیمه چطوره؟

گفتم:

_هرچی شما بگید.


زن عمو زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:

_محمد رضا خیلی قیمه دوست داره.


سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_پس کاش بیان اینجا با هم خورش قیمه بخوریم.


زن عمو که سعی می کرد خندش رو پنهون کنه،سرفه ای زد و گفت:

_اره اتفاقا قراره بیاد.بهش گفتم ناهار میام اینجا.


بعد از اماده شدن ناهار،چایی دم کردم.

اقاجون تو اتاقش نشسته بود و حافظ می خوند.

خانوم جون و زن عمو هم با هم پچ پچ می کردن.

براشون چایی بردم.

زن عمو تو چشمام نگاه کرد وگفت:

_انشاله چایی عروس شدنت عزیز دلم.

خجالت کشیدم وتشکر کردم.


همون لحظه صدای زنگ در خونه اومد.

زن عمو گفت:

_حتما محمدرضاس.


سریع چادرم رو سر کردم و به سمت در رفتم.

در رو باز کردم و با محمدرضا چشم تو چشم شدم:

_سلام پسرعمو.

محمدرضا با لبخند نگاهم کرد:

_به به سلام هانیه خانوم.خوبی؟

جواب دادم:

_ممنون شما خوبید؟

محمدرضا گفت:

_منم خوبم ممنون.مامانم قرار بود بیاد اینجا،اومده؟


به خونه اشاره کردم و گفتم:

_بله زن عمو اومده.با خانوم جون گرم صحبت هستن.بفرمایید.


محمدرضا جلو می رفت و منم پشت سرش.


زن عمو ومحمدرضا گهگداری برای ناهار یا شام خونه ی اقا جون می اومدن.روزایی که اونا می اومدن،خنده از لب اقاجون کنار نمی رفت.

اقاجون محمد رضا رو خیلی دوست داشت.محمدرضا جای پسراش رو پر کرده بود.

پارت ۱۲


محمدرضا اول سمت اتاق اقاجون رفت.

انگار دلبری از اقاجون رو خیلی خوب بلد بود.

سلام بلندی کرد،سمت اقا جون رفت ودست اقا جون رو بوسید.


اقاجون که خوشحالی تو چشماش موج می زد گفت:

_چه عجب یادت اومد یه اقاجون داری که چشمش به دره.


محمدرضا لبخندی زد وگفت:

_شرمنده اقاجون این روزا سرم خیلی شلوغه.

می دونم بهانس ولی خدا شاهده چقدر گیر وگرفتار بودم.


اقاجون روی محمدرضا رو بوسید.بغلش کرد وگفت:

_بیشتر بهم سر بزن.حتی اگه مشغله داری.تو که بیای،زندگی تو این خونه میاد.


محمدرضا چشمی گفت ودوباره دست اقاجون رو بوسید.


زن عمو ومحمدرضا تا عصر پیش ما بودن.


وقتی رفتن کمی به سر و وضع خونه رسیدگی کردم.

خواستم سراغ کتابام برم که خانوم جون صدام کرد:

_هانیه مادر بیا تو اتاق اقا جون ،باهات کار دارم.


سمت اتاق اقاجون رفتم و گفتم:

_جونم خانم جون ؟


خانوم جون تو چشمام نگاه کرد و گفت:

_زن عمو امروز یه حرفایی می زد.


پرسیدم:

_چی می گفت؟


خانوم جون که سعی داشت خوشحالیش رو پنهون کنه،گفت:

_اومده بود خواستگاری!


دستی تو موهام کشیدم،سری تکون دادم و گفتم:

_خواستگاری کی؟


خانوم جون زد زیر خنده و گفت:

_تو که خنگ نبودی دختر!


اقاجون هم زد زیر خنده و گفت:

_پس چجوری میخای دانشگاه قبول بشی؟


خجالت کشیدم،سرم رو انداختم پایین و گفتم:

_اقا جون اذیتم نکن.


خانوم جون دوباره شروع به حرف زدن کرد:

_زن عمو تو رو برای محمدرضا نشون کرده.


از خجالت سرم رو بالا نیاوردم.هیچی نگفتم.


خانوم جون ادامه داد:

_من می دونم که چقدر درس خوندن رو دوست داری.محمدرضا پسر بدی نیس،کنارش می تونی درستو بخونی.


اقاجون وسط حرف خانوم جون دوید و گفت:

_زود تصمیم نگیر بابا.قشنگ فکرات رو بکن.


خانوم جون حرفش رو تایید کرد:

_ما هیچ اجباری نداریم هر طور خودت می خوای.


به تنها چیزی که تو این موقعیت فکر نمی کردم ازدواج بود.


یخورده من من کردم و گفتم:

_من الان نمی تونم اصلا درباره این موضوع فکر کنم.کنکورم خیلی واسم مهمه.اگه میشه بعد کنکور دربارش حرف بزنیم.


خانوم جون گفت:

_باشه هر چی تو بگی.به زن عمو میگم فعلا هانیه می خواد کنکور بده.بعد کنکورتصمیم می گیره.


پارت ۱۳


رفتم سراغ کتابام.اصلا نمی تونستم تمرکز کنم.

حرفای خانوم جون واقاجون می اومد تو ذهنم.

باخودم گفتم:خدایا اخه الان وقت این حرفا بود؟


من که تصمیمی به ازدواج نداشتم،ولی این افکار رهام نمی کردن.


باصدای خانوم جون از جا پریدم.


خانوم جون‌ با تعجب نگاهم می کرد:

_حواست کجاس ننه؟چرا جواب نمیدی؟وقت شامه!


خودم رو جمع وجور کردم:

_اخ ببخشید خانوم جون.الان شام رو میارم.


خانوم جون گفت:

_خودم شام رو اوردم.

میخواستم تو به درس ومشقت برسی.


تودلم گفتم:چه خوش خیالی خانوم جون!من حتی یه صفحه هم نخونده بودم.

از دست خودم کلافه شدم.


خانوم جون دوباره گفت:

_کجایی دختر،پاشو بیا دیگه.می دونی که اقاجون بدون تو چیزی نمی خوره.

چشمی گفتم و رفتم کنار سفره.


اون شب گذشت.


صبح زود با صدای زنگ خونه از جا پریدم.

خانوم جون گفت:

_بخواب مادر.محمدرضاس.

اومده من و اقاجون رو ببره برای ازمایش وچکاب.دیشب فراموش کردم بهت بگم که با محمدرضا قرار داریم.


محمدرضا به کارهای پزشکی خانوم جون واقا جون رسیدگی می کرد.


تا نزدیکی های ظهر بیرون بودن.

براشون ناهار گذاشتم‌.

تو حیاط مشغول درس بودم که برگشتن.


به سمتشون رفتم و گفتم:

_سلام خانوم جون.چقدر این دفعه دیر کردید!


خانوم جون لبخندی زد و گفت:

_با محمدرضا گرم صحبت بودیم.متوجه زمان نبودیم.برو چادرت رو سر کن،محمدرضا داره میاد داخل خونه.


چادرم رو سرکردم.سلام کردم.

محمدرضا سرش پایین بود وجواب سلامم رو داد.

انگار از محمدرضای چند روز قبل خبری نبود.سربه زیر وخجالتی شده بود.

منم دست کمی از اون نداشتم.


خانوم جون با اشاره بهم گفت:

_من و اقاجون میریم داخل.شما تو حیاط باشید.محمدرضا می خواد باهات صحبت کنه.


پارت ۱۴


محمدرضا سرش رو بالا آورد و گفت:

_میخوای همین جور سرپا بایستیم؟


گفتم:

_نه بیایید روی تخت بشینید.میرم براتون چایی بیارم.


محمدرضا گفت:

_چایی لازم نیس.میخوام باهات حرف بزنم.


گفتم:

_ولی من حرفام رو به خانوم جون گفتم.تا بعد کنکورم نمی خوام به چیزی فکر کنم.


محمدرضا ابروهاش رو تو هم گره کرد و گفت:

_لطفا به حرفام گوش بده بعد تصمیم بگیر.خیلی وقت بود که می خواستم باهات حرف بزنم.ولی خب موقعیتش پیش نیومده بود.


کمی مکث کرد،انگار از گفتن جمله ای که می خواست بگه،خجالت می کشید،نفسش رو محکم بیرون داد و گفت:

_من دوستت دارم هانیه.

تو دختر پاک و نجیبی هستی.خوش اخلاقی.کسی هستی که میتونم یه عمر در کنارش ارامش داشته باشم.

اگه منو دوست نداری،بگو!که مزاحم خودت و درست نباشم.

ولی اگه ذره ای ته دلت منو بخوای،تا اخر دنیا صبر می کنم.

اگه از من خوشت نمیاد،رک و راست بهم بگو.این جوری خودتم معذب نیستی و با خیال راحت میشینی سر درست.

اگه هم جوابت مثبته،تاهر وقت بخوای صبرمی کنیم.

من مخالف درس خوندنت نیستم.تا جایی که از دستم بر بیاد،کمکت می کنم.


با حرفای محمدرضا دلم ریخت.نمی تونستم حرفی بزنم،انگار نفس کشیدن هم برام مشکل شد،قلبم تند تند می زد.برای اینکه چیزی نگم،

به سمت اشپز خونه رفتم تا براش چایی بیارم.

وقتی برگشتم خبری از محمدرضا نبود.


خانوم جون صدام کرد و گفت:

_محمد رضا ازت خداحافظی کرد.


شاید نمی خواست زود جوابش رو بدم،برای همین بی خبر رفت.


اقاجون  صدام کرد و گفت:

_هانیه!محمدرضا مرد زندگیه.تکیه گاه خوبیه.خوشبختت می کنه.من و خانوم جونم از نگرانیه اینده ی تو در میاییم.این حرفا رو زدم که محمدرضا رو تایید کنم.نه این که تو رو اجبار به کاری کنم.هرکاری صلاحه انجام بده بابا.


هیچ وقت فکر نمی کردم ازدواج به این سختی باشه.همیشه می گفتم یا از طرفت خوشت میاد یا نمیاد.


از محمد رضا بدم نمی اومد.ولی نمی دونستم دوستش دارم یانه.


از اقاجون خواستم دو روزی بهم وقت بده تا فکرام رو بکنم.


پارت ۱۵


صدای در اتاق می اومد.نفهمیدم زمان چجوری گذشت.نگاهی به نگار انداختم.غرق تماشای من بود.


لیلی وارد اتاق شد و خواست که برای خوردن شام به پذیرایی بریم.


سر میز شام بودیم،به سمانه گفتم:

_چقدر زحمت کشیدی سمانه جون.دستت درد نکنه.


سمانه گفت:

_خواهش می کنم نوش جونتون عزیزم.


همه ی حواس لیلی ولاله به من بود.

سمانه چی درباره من گفته بود که این دو نفر انقدر متعجب به من نگاه می کردن!


بعدخوردن شام دورهم نشستیم ومشغول خوردن چایی شدیم.

لیلی ولاله،نگار را سوال پیچ کرده بودند و باهاش صحبت می کردن.من و سمانه هم باهم گپ می زدیم.


آهسته به سمانه گفتم:

_فردا با نگار به دانشگاه میری؟

سمانه جواب داد:

_اره حتما،پس خودت چی؟مگه نمیای؟

گفتم:

_نه،نمی تونم.خاطرات گذشته اذیتم می کنه.


سمانه بی مقدمه پرسید:

_از عماد خبر داری؟

آب دهنم رو قورت دادم.انگار دنبال این سوال از سمانه بودم.

سرم رو تکون دادم،گفتم:

_نه خبری ندارم.


سمانه تو چشمام زل زده بود و گفت:

_حالا که غلامرضا مرده،نمی خوای بهش خبر بدی که اصفهانی؟


گفتم:

_نمی دونم!فعلا بزار تکلیف دانشگاه نگار مشخص بشه.


سمانه گفت:

_پسرش مریضه.


با چشای گرد کرده سمت سمانه نگاه کردم:

_کاوه؟چه مریضی ای داره؟


سمانه با ناراحتی گفت:

_فکر می کنم کلیه هاش مشکل داره.مشکلش هم حاده.


پرسیدم:

_چطور تواین سن کم این طور شده؟


سمانه با تاسف جواب داد:

_ای بابا،مریضی که دیگه سن وسال نمی شناسه.


خیلی ناراحت شدم.

کاوه ۵ ساله بود که من دیده بودمش.

خیلی براش ناراحت شدم،دلم می خواست از نزدیک ببینمش.

ولی الان وقتش نبود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mnbvgy  |  19 ساعت پیش