پارت هفتم
خوشحال شدم.چون اگه خبری از سمانه نداشت، دم در نمی اومد.
گفتم:
_ببخشید که مزاحمتون شدم،شما سمانه ر رو می شناسید درسته؟اینجا زندگی می کنه؟
خانمه گفت:
_یه روزی اینجا با پدر ومادرش زندگی می کرد.میشه بپرسم با سمانه چکار دارید؟
گفتم:
_سمانه دوست قدیمی منه.هم دانشگاهیمه.از تهران برای دیدنش اومدم.
تنها ادرسی که داشتم همین بود.
خانمه گفت:
_از کجا بدونم راست میگید نیت بدی ندارید؟اصلا چجوری بهتون اعتماد کنم؟
گفتم:
_من هانیه ام ،با سمانه تماس بگیرید،بگید من برای دیدنش اومدم.
خانمه گفت:
_منتظر باشید تا برم گوشیم رو بیارم.
دل تو دلم نبود.سمانه خواهر نداشت ،پس این خانم چه نسبتی باهاش داشت؟
تو فکر بود که خانومه صدام کرد،تلفن رو گرفت سمتم وگفت:
_میخاد باهاتون حرف بزنه.
دستم می لرزید،قلبم تند تند میزد،گوشی رو گرفتم و گفتم:
_الو
سمانه گفت:
_هانیه خودتی؟درست می شنوم.
گریه امان صحبت کردن بهم نداد.سمانه فهمیده بود،به حرفاش ادامه داد:
_هانیه جان خانومی که باهات حرف زد،زن داداشمه.برو تو خونه.من میام اونجا دنبالت.
گوشی رو قطع کردم و به سمت زن داداش سمانه گرفتم.
معذرت خواهی کرد وخودش رو معرفی کرد:من گلاره ام زن داداش سمانه.
بیاید داخل ،خودش الان میاد دنبالتون.
اشکم رو پاک کردم،سرفه ای کردم تا بتونم حرف بزنم.به زحمت لب زدم و گفتم:نه همینجا منتظر می مونم.مزاحم شما نمیشم.
گلاره گفت:این چه حرفیه؟مهمان سمانه روی چشم منه.بیاید داخل.با نگار به داخل خونه رفتیم.
خونشون مثل خونه ی اقا جونم خیلی با صفا بود.یه حیاط بزرگ با یه حوض وسطش.
اون موقع ها با سمانه که می اومدیم اینجا،یه راست می رفتیم سراغ درختای میوه.
خیلی خوب بود،همون جا پای درخت میوه می چیدیم ومی خوردیم.
به گذشته ها فکر می کردم که گلاره با سینی چای اومد.
گلاره گفت:
_بفرمایید چای,خستگیتون در بره.
گفتم:
_شرمنده مزاحم شما شدیم.
گلاره گفت:
_این حرف رو نزنید شما ببخشید.
راستش من و فرهاد شوهرم اجاره نشین بودیم.پدر شوهرم ومادرشوهرم که به رحمت خدا رفتن،ما اسباب کشی کردیم اینجا.
سمانه هم خدا روشکر شوهرش دستش به دهنش میرسه.وضعشون خوبه.از خودشون خونه دارن.
ولی خب پدر شوهرم وصیت کرده نصف خونه مال سمانه است.
گفتم:
_خدارحمتشون کنه.یادمه مادر سمانه بیماری قلبی داشتن.
گلاره گفت:
_بله خیلی زودتر از پدر شوهرم هم فوت کردن.
نگاهی به چایی ها کرد و گفت:
_بفرمایید تو رو خدا چاییتون سرد شد.
همین موقع بود که صدای زنگ در شنیده شد.
گلاره به سمت ایفن رفت.
سمت من نگاه کرد و گفت:خودشه!سمانه است.
ازجام بلندشدم.طاقت نداشتم سمانه داخل خونه برسه.به سمت حیاط رفتم.
سمانه جلوم ایستاد.محکم هم دیگه رو بغل گرفتیم.
هر دومون گریه می کردیم.
نمی دونم چقدر گریه کردیم تا بالاخره تونستم یه کلمه حرف بزنم:
_اصلا پیر نشدی ماشاالله همون جور خوشگل وسرحال.
سمانه با خنده ی تلخ گفت:
_ولی تو چقدر شکسته شدی.باورم نمیشه تو هانیه ی شیطون باشی.
نگاهش رو از من دزدید،به طرف نگار نگاه کرد و گفت:نگو که این دختر زیبا دخترته؟
به نشونه ی تایید چشمام رو بستم وگفتم:دخترمه نگار.
نگار تازه یادش اومد سلام کنه.
سمانه بغلش کرد وگفت:خدای من چی می بینم.ماشاالله چقدر زیبایی عزیزم.
از گلاره تشکر کرد.وما ر واز اون جا برد.
سوار ماشین سمانه شدیم.