داداشم رفت بیرون بهش زنگ زدم
گف دلم برات تنگ شده و اینا باباش و خواهرشم حرف زدن
مامانش میگف برو به فلانی سربزن آشتی کنین
حالا فلانی شمارشم عوض کرده
گفتم نههههه من نمیرم اون باید بیاد
خاهرش میگف برو خونه ش شام بپز بیاد تورو ببینه سورپرایز بشه
مشخص بود خوده دوس پسرم بهشون گفته بود زنگ بزنن
کلی حرف زدیم باباش شوخی کرد باهام خندیدیم
ولی حالم بد شد بعدش انگار ی جورایی تمامه گذشته اومد جلو چشمام همه خاطراتم زنده شد😭😭😭😭😭😭😭