نمیدونم حق با کیه فقط میدونم دلم شکست صدای شکستن دلم رو ساده شنیدم،،،با همسرم رفتیم یه سر خونه ی مادرم یکی از بچه های خواهرمم اونجا بودن،سر شام بودیم من به همسرم گفتم بیا دلستر رو باز کن بچه ی خواهرم کفت من میخوام باز کنم ۱۰سالشه،،،وقتی باز کرد شوهرم بلند بهم گفت این تونست باز کنه تو نتونستی...خیلی بهم برخورد خواستم ضایع شدنم رو کسی نبینه گفتم آدم وقتی یه مرد پیششه که نباید این کارارو انجام بده اینم بچس بزرگ شه متوجه میشه،،،ولی خیلی ناراحت شدم بهم ریختم خیلی راحت منو ضایع کرد اصلا متوجه اشتباهاتش نمیشه،هرچی میگم چرا گفتی نباید اونجوری بگی میگه چیزی نگفتم نو بزرگش میکنی میگه باز شروع کردی،،،به خدا اینجا منو میشناسید خیلی خوب و متین همیشه سعی کردم توی جمع با همسرم برخورد کنم هیچوقت نزاشتم کسی بهش چیزی بگه هواشو داشتم ولی این مرد هیچوقت اینطور نبوده،،،خسته شدم حس میکنم دارم کم میارم حس میکنم زندگیم به آخر رسیده،،،دیگه چیزی توی زندگی ندارم که بهش دل خوش کنم جز دخترم،،،اعتماد به نفسمو ازم گرفته حال خوبمو ازم گرفته،،،دیگه اونقدر بی ذوق شدم حتی نمیتونم یه کم ورزش کنم اونقدر ازش تعریف نشنیدم و تا میتونسته تحقیرم کرده که دیگه دارم ازش سرد میشم یا شایدم شدم نمیدونم...