مسافرتیم رفته بودیم یه جای دیدنی
تو ماشین یه چیزی جا مونده بود من نشستم رو یه صندلی مامان بابام رفتن داخل ماشین بیارن
دوتا پسره پررو معلوم بود از یه شهر دیگه ان همش سعی میکردن باهام حرف بزنن منم محلشون نمیدادم. یه پسره آدامس فروشو گید انداخته بودن میگفتن برو به اون دختره بفروش😐😐
حالا قیافه هم ندارما نمدونم چی میخواستن
بابام اومد از ترسشون فرار کردن
اینا کی میخوان آدم بشن