بچه بزرگم هشت سالشه.سر اون گفتم دیگههمه فداکاریارو کردم،نمیدونم ۷ ۸ سالم میتونم واسه اینیکی صبر کنم یانه.البته احساس میکنم دیگه نمیتونم.
کل سلامتیم به خطر افتاده.حداقل روزی یکبار به حدی از یاداوری کارای شوعرم بهم میریزم که تپش قلبم بالا میره کم میمونه سکته کنم.
البته که قرار نیس ولشون کنم پیش باباشون.اما دلم واسه پسرم سوخت که از نوزادی پدرنداشته باشه.
کاش شوعرم بمیره
نه میتونم تحملش کنم نه مثل ادم تموم میکنه.
واقعا دیکه حوصله کشمکش و دعوا ندارم.اما بی تفاوتم نمیتونم باشم