امروز رفتم خونه بابام و خواهرمم بود .مامانم بهش گفت حالا خونت داره میره یه شهر دیگه نری دیر به دیر بیای سربزنی اونم برگشت به مادرم گفت یوقتی میام که ذات وذوتت نباشن مادرمم بهش گفت ذات وذوتم کیه اونم برگشت گفت همون که تو پذیرایی نشسته( که یعنی من باشم منظورش من بود)مادرمم بهش گفت تو هم ازین تخم وترکه ای میخوای نیا........خواهرم خیلی وقته همسرش جدا شده و با این حال که همیشه من احترام ۶سال بزرگتریشو نگه داشتم همیشه نسبت بهم نیش داره حتی موقعی که از همسرش جدا شد تا چند ماه تو خونه من بود وحتی دخترشو هم پیش دخترم گذاشته بود.ولی چند سال بعد هر وقت بهش میگفتم بزار دخترت بیا پیش دخترم میگفت نه دختر تو باباش بالا سرشه یه موقع تو روحیه دخترم تاثیر میزاره ..درصورتی که دخترشو خونه همکلاسیاش میفرستاد....یا بارها به مادرم میگفت خوشبحال ارغوان شوهرش اهل زندگیه وخیلی جاها دوست داشت منو زیر سوال ببره وجلو شوهرم خیطم کنه ....خیلی برام عجیبه فکر نمیکنم ربطی به جداشدن وعقده زندگی نکردنش باشه چون همون موقع که دخترش تازه بدنیا اومده من با این حال که بچم کوچیک بود رفتم کمکش وکارا خونش ولباس بچشو بشور ولی باورتون نمیشه یبار رفتیم خونه بابامینا لباسا بچش تو تشت بود و پیراهن دختر منم روشون بود خیلی شیک ومجلسی همون یدونه لباس بچه منو جدا کرد ولباس بچشو شست.چرا بعضیا اینطوری بی ذاتن وبی چشم ورو هستن ؟اونم خیلی حرفه که دیگه هم خون آدم هم باشن.....خواهرا شما هم اینطورین؟