با فاصله سنی دوسال و نه ماه از بچه اول الان ده روزه که بدنیا اومده...حاملگی پر از بدبختی با بچه ی به شدت سرتق و لجباز و پر انرژی .از پوشک گرفتنش توی دوران بارداری.بی پولی نسبی شوهر.زندگی با خانواده رو مخ توی یه ساختمون.وزن خیلی بالا موقع بارداری .خلاصه خیلی عذاب کشیدم...۲۴ ساعت تو بیمارستان همه چی عالی بود
من از طرفداران زایمان سزارین بودم ولی دیگه نه
از موقعی که از بیمارستان مرخص شدم جز بدبختی چیزی ندیدم..چیزی به اسم استراحت نبود و نیست .حتی کارام چند برابر شدن پاره ی تنمو از ترس خواهرش نمیتونم با آرامش شیر بدم...بچه الان به جون من بنده.نفسمه عمرمه.عین خواهرش .ولی اون بدبخت هم الان نه مادرش اعصاب داره نه خودش آرامش داره با خواهر پر ذوق و شوقش که مثل دستمال کاغذی مچاله اش میکنه....حمله میکنه.کلی داستان سرایی کرده بودم که آماده بشه بازم الان حسودی میکنه .ازترسش ما حتی یه ناز هم نکردیم نوزادو فقط شیر دادم و پوشک عوض کردم .
شوهر هم که انگار افسردگی بعد از زایمان گرفته کلا از چند روز قبل زایمان با من کات کرده.خبر مرگش بیاد ایشالا...فقط روزی دو سه ساعت دخترمو میبره بیرون و سرکارشو میره و جالبه ناراحته چرا نازش خریدار نداره.ازش متنفرم
زایمان سزارین دوم شد یه کابوس بزرگ برام .همزمان سرما خورده هم بودم و هنوزم هستم با هر سرفه و عطسه دل و روده بیرون میزد از درد..ورم پا درد مج دست .سر درد و کمر درد خیلی بدو.....
فقط شکر خدا که نوزاد آرومی دارم وگرنه طاقت نمیآوردم
بابام اینا هم خیلی رو مخم هستن
فقط چند ساعتی مثلاذبچه بزرگم رو نگه میدارن جوری قیافه های داغون و خسته ب خودشون گرفتن انگار اونا زاییدن....همش افتاده و داغون و خسته آن مادر و خواهر و پدرم
تاکید میکنم مامان من هیچ کار خاصی نمیکنه برام ها همه کارام با خودمه فقط خیلی زحمت کشیده باشه روزی یه وعده از خونه خودم وسایل برده برای کل خانواده درست کرده همونم انقد قیافه اومده من یا نصفه نیمه خوردم یا با خون دل ....یا منت
گوه تو زایمان و بچه داری
لعنت ب من که مراقبت بیشتری نکردم
خدایا صبرم بده
هرکس تا اینجا خونده از مغز و اعصابش عذر میخواهم خیلی دلم پره خییییییییلی خیییییلی پرم