سه ساله ازدواج کردم. پدرشوهرم یه خونه دو طبقه توی شهرمون داره ولی خودش روستا زندگی می کنه
طبقه بالا که بزرگتره و دلباز، برادرشوهر بزرگترم زندگی میکنه. منو همسرمم طبقه پایین که کوچیکتره و بدون حیاط. بالا سقف خونه ما میشه حیاط طبقه بالا
برادرشوهرم بیست ساله توی این خونه زندگی می کنه و کم کم شروع کردن به تعمیرش. به حرف زنش، اعتماد پدرشوهرمو جلب کرد و سند خونه رو به اسم خودش زد. یه روز جاریم فرشاشو طبقه بالا شست. روز بعدش اومد پایین. داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که یهو شوهرم بش گفت مام میخوایم گلیم فرش شش متریمونو بالا بشوریم. جاریم مخالفت کرد. منم گفتم پس خودتون چرا فرشای دوازده متری تونو شستین. اونم گفت خونه خودمه. منم گفتم خونه پدرشوهرمونه نه خونه تو. اون گفت خونه با پول پدر من ساخته شده( منظورش همون تعمیراتیه که کردن که خودشونم دارن ازش استفاده می کنن). شوهرمم عصبانی شد و تاکید کرد که خونه پدر منه و ما بیچاره ها کارگریشو کردیم( خودشو بقیه برادرشوهرا). جاریم عصبانی شد و گفت خیلی وقیحین، خیلی وقیحین الان میرم زنگ میزنم به شوهرم، یا شمارو از خونه بیرون بندازه یا من میرم. شوهر منم گفت تو از اینجا برو
ده دقیقه بعد یهو برادرشوهرم با تبر به ججون پنجره ها افتاد. پنجره خونه توی کوچه است. با کلمات رکیک شوهرمو صدا میزد و میگفت بین مردم آبرومو بردی باید بکشمت.
ما تا اون موقع هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نمیدونم جاریم چی بش گفته که یهو از کار خودشو رسونده بود و با تبر بهمون حمله کرد. من در خونه رو قفل کردم تا نتونه بیاد تو. همسایه ها هم همه نگاه می کردن. احساس بی آبرویی میکنم. نمی تونم جاریمو ببخشم. با اینکه با دخالتها و بدجنسیهاش باعث شد بدون عروسی برم خونه شوهر، و بارها حرفایی زده بود که ناراحت شده بودم، هیچوقت چیزی نگفتم تا شر نشه ولی جاریم همچین کاری کرد. بدجور ازش متنفرم
حالم خیلی بده. از زور کینه نمی تونم بخوابم. احساس میکنم خدا هم بهم پشت کرده. با این بی پولی هم ویلونو سرگردون شدیم. یه خوپه نیمه کاره تو روستا داریم ولی من دوس ندارم برم اونجا. حالم خیلی بده