2777
2789
عنوان

قبل از اینکه تاوان کارش رو پس بده فوت کرد😔😔

| مشاهده متن کامل بحث + 432377 بازدید | 1799 پست

گفت : چشم آقا دست تنها بودم ..به والله تازه رفته بودم توی اتاقم یکم گرم بشم...چند دقیقه بیشتر نبود آقا ...


درحالیکه با اون کفش های پاره توی برف ها بطرف عمارت می رفتم و آقا جلوم بود و محمود پشت سرم ... حس کردم دختر پادشاهی هستم که دارن منو وارد قصر پدرم می کنن ..و عده ای اونجا منتظرن تا به من تعظیم کنند ...


عمارت یک ایوون بزرگ داشت که از یک راه پله ی دوطرفه هلالی شکل میشد به اون وارد شد ..


هنوز من پا روی اولین پله نذاشته بودیم که یک پسر جوون هفده , هجده ساله که خیلی شبیه به آقا بود اومد به استقبال ..و بلند گفت : سلام آقا داداش ..


آقا پرسید: چه خبر امیر حسام ؟ همه چیز روبراهه ؟


گفت : ای ؛؛کم و بیش ؛؛ ،، عزیز براتون تعریف می کنه ...


و نگاهی به من کرد وبا تعجب ادامه داد ..اینه ؟ ..داداش به درد اون کار نمی خوره ...



بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

آقا بدون اینکه جوابش بده با برادرش وارد عمارت شد ..و من روی برف ها توی ایوون ایستادم ..

یک لحظه خوف برم داشت ..که محمود زد توی پشتم و گفت برو تو دختر جون ..از اون طرف آقا بلند صدا کرد ..

گلنار خانم بیا تو بابا ..نترس ..

فورا کفش هامو در آوردم و بقچه ی لباسم رو زیر چادرم قایم کردم و گرفتم جلوی سینه ام و وارد خونه شدم ...

یک راهروی بزرگ ...که در سمت چپ و راست اتاق های متعددی داشت ,, که من نتونستم بشمرم ..و انتهای راهرو یک راه پله که با فرشی قرمز پوشیده شده بود و میرفت طبقه بالا ....

اتاق سمت راست در بزرگی داشت که باز بود ....

چشمم افتاد به اون چیزی که توی رویا هام هم نمی تونستم مجسم کنم ...

همه چیز برق می زد و با اینکه روز بود چراغ های زیادی اونجا رو روشن ترکرده بود....

یک خانمی که داشت با یک دستمال دستشو خشک می کرد اومد جلو ..قدی متوسط داشت و موهای فر فری زیبا ...

خودش چندان چنگی به دل نمی زد ولی لباس و آرایشی که کرده بود معلوم میشد از اون خانم های شیکان پیکان و پولداره ....

همممه رو خوندم ولی قدیمی ها اصلاااا یادم نیست. این هفته ماهور تموم شد داستان جدیدشون


خب اگه اون رو خوندی به نظرم یه داستان دیگه بخون مثلا تاپیک کاش هیچ وقت از خونه مون فرار نمیکردم داستانش قشنگه عنوانش همین گذاشتم. من خودم داستان تکراری سعی میکنم نخونم😂😂

پشت سرشم یک دختر جوونی که با وجود اینکه کمی چاق بود ولی شیک به نظرم رسید ؛؛ اون دستِ دختر دو؛سه ساله ای رو گرفته بود و همه با هم دور من جمع شدن ..


با نگاهی خریدارانه ... و من از خجالت سرمو انداختم پایین ...


خانم متفکرانه و با تردید گفت :نه عزت الله خان این به درد کار ما نمی خوره ..بچه اس ..فایده نداره ..نمیشه ؛؛ چند سالشه ؟


آقا گفت : دوازده سال عزیز؛؛ ..


با اعتراض و لحن بدی گفت : تو با خودت چی فکر کردی اینو بر داشتی آوردی اینجا ؟ خودت نمی فهمی این بچه از پس کاری که ما ازش می خوایم بر نمیاد ؟ ..


آقا گفت : چرا عزیز می فهمم؛ ولی نباید یکی رو پیدا می کردیم که کسی دنبالش نیاد و پیگیر کارش نشه ؟


از کجا می خواستم گیر بیارم ؟ ندیدی چقدر گشتم ؟ اقلا دهن بابای اینو میشه با پول بست دنبالش نگرده ..به جای مزدش کرایه ازشون نمی گیرم ..


همین بسه که باباش سراغشم نگیره ...



گفت : تو با اقلا و انشالله ؛کارت راه نمی افته ..


یک آدم درست و حسابی می خوای که از پس کارت بر بیاد ؛؛ می دونی که باید کجا ببریش ؟ به من ربطی نداره دستت توی پوست گردو می مونه ..


اینی که من می ببینم بردنش کار درستی نیست ... خطرناکه ..


آقا گفت :شما اشتباه می کنی اگر بزرگ تر بود تن در نمی داد ... الان که برف زیاده و نمیشه رفت زود تر آوردمش کار یادش بدین ..


غذا پختن ..شست و روفت هر چیزی که لازمه ..


اگر جربزه داشت که چه بهتر اگر نداشت حرفی نیست دنبال یکی دیگه می گردم ..اما به نظرم همین از همه بهتره ...


اونا طوری حرف می زدن که انگار من یک جسم بی جونم ...


گوش ندارم و احساسی در وجودم نیست ...در حالیکه من کلی برای خودم ارزش قائل بودم ؛؛


به زبون اومدم و گفتم : خانم هر کاری باشه من می کنم ..بلدم ..شما فقط کافیه بگین چیکار کنم ...


امیرحسام گفت : اوه ؛اوه ..چه ادعایی هم داره نیم وجب قد و بالا .....


عزیز نگاهی به من کرد و گفت : اون چیه توی بغلت ؟


گفتم : لباس هام خانم ..


گفت : بازش کن ببینم چیز به درد بخوری داری ؟


بقچه رو بیشتر به سینه ام فشار دادم و گفتم : مثل لباس های شما نیست شاید خوشتون نیاد ..


آقا در حالیکه می رفت..گفت : اذیتش نکنین ..فرح برو چند دست لباس براش جور کن ....


فرح گفت : عزیز لباس های من براش بزرگه بیچاره توش گم میشه ...چیکار کنم ؟


عزیز راه افتاد طرف یک در که کنار سمت چپ اون اتاق بود ..و صدا زد شوکت تو بیا برو سر این دختره رو نگاه کن جک و جونور نداشته باشه ..


فردا زندگیمون رو به گند نشه ...ببرش حموم خوب تمیزش کن و بیارش ...


بغض کردم کسی حق نداشت با من اینطوری حرف بزنه ..رفتم جلو و گفتم : خانم من تمیزم دیروز بعد از ظهر با مامانم رفتم حموم ..شپش هم قبلاداشتم ولی الان ندارم ....


فرح وحشت زده گفت وای وای ...شوکت بدو ببرش سرشو ببین؛ یک وقت چیزی نداشته باشه تو رو خدا ؛همین الان تنم خارش گرفت .


شوکت خانم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : خانم پس خودتون مراقب غذا باشین ..ته نگیره ..


و چشمش افتاد به من؛ لبهاشو به حالت خاصی جلو داد وگفت : ...ای وای اینه ؟ خدا بدور ...جِقله بچه می خواد چیکار کنه ؟ خانم به امام رضا این از پسش بر نمیاد ...


خلاصه شوکت منو برد توی یک اتاق و موهای بافته ی منو باز کرد و سرمو حسابی گشت ..


فرح که خواهر آقا بود یکی دو دست لباس برام آورد ..


اصلا به درد من نمی خورد ..بزرگ بود و آستین کوتاه که من اون زمان تصورش رو هم نمی کردم روزی بتونم از اون لباس ها تنم کنم ...


شوکت خانم هر کاری کرد زیر بار نرفتم و گفتم : هر کس منو می خواد با همین ها بخواد ..نمی خواین همین الان میرم خونه ی خودمون ...


گفت : عجب سِرتِقی هستی ..


گفتم : شوکت خانم تو حاضری این لباس ها رو بپوشی ؟


گفت : به درد من نمی خوره ..


گفتم : خوب پس شما هم سرتقی ...



خنده اش گرفت و گفت : خدا به داد آقا برسه با تو ...نمی دونم هر کاری دلت می خواد بکن و جواب عزیز رو هم خودت بده ؛ماشالله چه زبونی داری ؛؛ ...


پرسیدم ؛ شوکت خانم عزیز کیه ؟


گفت مادر آقا عزت الله ..دوباره پرسیدم پس اون یکی خانم زن آقاست ؟


گفت : فرح خانم ؟ خواهرشه ..امیر حسام خان هم برادرش ..


گفتم : آقا زن نداره ..


آهی کشید و گفت : دوتا دختر داره یکی تازه چهار ماهه به دنیا اومده ؛؛ و پریناز رو هم که اونجا بود دیدی ..


گفتم اسم کوچیکه چیه ؟


گفت : پاشو دختر می خوای چیکار ؟ تو اینجا موندنی نیستی ...پرستو ؛ اسمشو مادرش گذاشته ..


پرسیدم مادرش مرده ؟


گفت : پاشو بریم آشپز خونه خیلی کار دارم ...


و خیلی زود منو توی آشپزخونه ای که وسایلش به نظرم عجیب و غریب بود بکار گرفتن ...


اول اینکه نمی دونستم که میشه مطبخ هم توی خونه باشه و گرم ..


مادر من توی اون سرما میرفت کنار حیاط و همینطور که می لرزید اجاق رو روشن می کرد و روش غذا درست می کرد ..


بعد سه فیتله ای رو می ذاشت کنار اتاق و پلو رو اونجا دم می کرد ...


میز غذا خوری ندیده بودم و همه چیز برام تازگی داشت ..و من با شوق و ذوق می دیدم و یاد می گرفتم ...


اون روز فهمیدم عزیز مادر آقاست ..در حالیکه اصلا پیر نبود ..فرح و امیر حسام ؛خواهر و برادرای آقا بودن ..و آقا دوتا دختر داشت ؛


پریناز مدام دور ورم می پلکید ..انگار منو همبازی خوبی برای خودش دیده بود ...


ولی جلو نمی اومد و فقط نگاهم می کرد ...


اما هر چی دقت کردم زن ِآقا رو ندیدم ...


با خودم فکر می کردم شاید مرده ؛؛ یا اینکه الان اینجا نیست ...اونشب وقتی همه نشستن دور میز تا غذا بخورن شوکت خانم یک سینی داد دستم و گفت برو توی اون اتاق و بشین بخور ...


اتاق کنار آشپزخونه بود و زیر پله ؛؛ من صدای اونا رو می شنیدم ..که عزیز گفت : عزت الله خان به نظرم این بچه رو رد کن بره ..اون نمی تونه از پس این کار بر بیاد ..


خدایش کار سختیه ..من که دلم برای اون می سوزه ...


آقا گفت : فعلا چاره ای نداریم ..بزارین به عهده ی خودم ..ما از اینجا میریم دیگه چیکار دارین می خوام چه کسی رو با خودم ببرم ..


شما نمی خواد دلت برای کسی بسوزه ..


عزیز گفت : منظورت چیه باز منو مقصر کردی؟ چیکار کنم بزارم همه ی بچه هام نابود بشن ؟ ..اینطوری دلت خنک میشه ؟


آقا گفت : بسه دیگه تمومش کنین ..چند روز دیگه دندون روی جگر بزارین و با من بحث نکنین ..توی این سوز و سرما نمی تونم کاری بکنم دستم بسته اس ..


مهلت بدین .؛؛.این کارو که می تونین بکنین ؟


ظرف های اونشب با من بود ..


خوب شستم و آب کشیدم و لذت بردم چون آب داغ ازیک لوله بیرون میومد و سرد نبود ...


عزیز گویا نظارت می کرد چون وقتی تموم شد گفت : نه بابا ..بدک نیستی ..خوبه خوشم اومد می تونی آشپزی هم یاد بگیری ؟





گفتم : خیلی چیزا بلدم خانم ...از مادرم یاد گرفتم ..


گفت : باشه برای فردا حالا برو توی همون اتاق بخواب گفتم شوکت برات رختخواب بیاره ...


وقتی توی همون اتاق که کنار آشپز خونه بود و زیر پله تنها شدم ..به فکرم رسید ..کاش به مادرم خبر می دادم که به من مزدی نمیدن تا جمع کنم ...


بعد آه عمیقی کشیدم و یادم اومد اصلا نمی دونم کجا هستم ..نکنه دیگه پیدام نکنن ..


راستی اونا در مورد من چه حرفی می زدن ..


از من چه کاری می خواستن که فکر می کردن از عهده ی من بر نمیاد ..و من سعی داشتم به اونا ثابت کنم که توانشو دارم ..


ای گلنار احمق ؛ شاید واقعا کار بدی ازم می خوان .. ..یک مرتبه احساس بدی بهم دست داد ..تازه متوجه ی موقعیت خودم شده بودم ..


حرفای اونا رو به یاد آوردم و توی دلم خالی شد ..دیگه خوابم نمی برد و از این دنده به اون دنده می شدم که صدای ناله ی یک زن رو شنیدم ..


نیم خیز شدم ..صدا بلند تر شد و مثل این بود که یکی ضجه می زد ..و صدای پایی رو شنیدم که از پله ها بالا میرفت ...


با سرعت از اتاق اومدم بیرون و نگاه کردم کسی رو ندیدم و صدای ناله هم قطع شده بود ..ترسیدم و مو به تنم راست شد ..با عجله برگشتم سر جام و لحاف رو کشیدم روی سرم ...



یکم ترسیده بودم خوب ترس از جن و پری چیزی بود که اون زمان خیلی زود از پدر و مادرامون یاد می گرفتیم ..


مادرم شب توی حیاط آب نمی ریخت و می گفت : ممکنه بریزیم روی از ما بهترون ؛؛


از خیس شدن عصبانی میشن و میان سراغمون ..و یا هر وقت شب پاشو از در بیرون می ذاشت یک بسم الله می گفت و با هراس به اطراف نگاه می کرد ...


و اونقدر ذهن ما مشغول ترس از موجوداتی که نه اونا رو می دیدیم و نه احساسشون می کردیم می شدیم که گاهی از سایه ی خودمون هم می ترسیدیم ..و من در عالم بچگی اونشب از ترس اون موجودات برای مادرم گریه کردم و زیر لب اونقدر تکرار کردم و اشک ریختم که ؛؛ من مامانم رو می خوام؛؛ تا خوابم برد ..


خوب با اینکه من کلا آدمی بودم که زود خودمو با محیط وقف می دادم ..ولی اون اولین شبی بود که بدون نوازش اون می خوابیدم ..


مامانم همیشه مراقب من بود که سرما نخورم و بهم بد نگذره ..اون کارش شستن رخت های مردم بود ؛ ولی اجازه نمی داد من کمکش کنم بخصوص توی زمستون ..


اما ناز پرورده هم نبودم و همه کار از اون یاد گرفته بودم ...




صبح روز بعد خیلی زود چشمم رو باز کردم و طبق عادت صداش کردم ,, مامان ,,


اصلا یادم نبود که کجام و دیگه اون پیشم نیست ...


هنوز کسی بیدار نشده بود ..کمی توی رختخواب نشستم تا به خودم اومدم ..


اتاقم سرد شده بود خواستم ژاکتم رو بپوشم اما مکثی کردم و با خودم گفتم : تو باید مثل اونا مرتب باشی..رفتم توی آشپز خونه و صورتم رو خوب با آبگرم و صابون شستم ..


بعد بقچه ام رو باز کردم؛؛ لباس بافتی داشتم به رنگ نارنجی با راه های سفید که مادرم برام بافته بود ..


قبلا خیلی زیاد پوشیده بودم ؛ هم کهنه شده بود و هم کوچک اما هنوز دوستش داشتم ..و می تونستم تنم کنم ؛؛


و اون شلوار گشاد رو از پام در آوردم و یک جوراب بلند پام کردم ..موهامو از دو طرف بافتم و چارقدم رو سرم انداختم ...


و رفتم توی آشپزخونه و زیر سماور رو روشن کردم ولی هنوز کسی بیدار نشده بود ..که باز از طبقه ی بالا صدا شنیدم ..


یک چیزی مثل ناله ..



رفتم جلوی پله ها ایستادم و با خودم فکر کردم برم و ببینم اون صدای ناله از کجاست ..


که شوکت خانم محکم بازوی منو گرفت و کشید و گفت : کجا ؟


گفتم : یک صدای ناله میاد ..


گفت : نمیاد ..من که چیزی نمی شنوم تو حق نداری بری بالا ...


گفتم : اما ..


گفت : اما نداره ..ببین بهت چی میگم اون بالا نمیری ..


گفتم : ولی صدای ...چیز ، من خودم شنیدم صدای ناله میومد ...


گفت : اشتباه شنیدی ..بیا به من کمک کن بخاری ها رو سوخت بریزیم ..زود باش ...


همراه اون راه افتادم ..و همینطور که به همه جا سرک می کشیدم و خونه رو وارسی می کردم دست به فرمون اون شده بودم ..


ازش پرسیدم : شوکت خانم من می ترسم بهم بگو صدای کیه ؛؛به قران به کسی نمیگم ...


گفت : اگر بگم بیشتر می ترسی ..باور کن ببین ما هیچکدوم نمیریم بالا ..اگر کسی بود که خوب نمیشد اون بالا بمونه ...


پس توام هر صدایی شنیدی به روی خودت نیار ..زود تموم میشه ..قول میدی ؟


گفتم : بله قول میدم ...از ما بهترون اونجاست ؟ گفت : یک چیزی مثل همون ...دیگه هم حرفشو نزن که خانم عصبانی میشه ....



ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز