رفتم جلوی پله ها ایستادم و با خودم فکر کردم برم و ببینم اون صدای ناله از کجاست ..
که شوکت خانم محکم بازوی منو گرفت و کشید و گفت : کجا ؟
گفتم : یک صدای ناله میاد ..
گفت : نمیاد ..من که چیزی نمی شنوم تو حق نداری بری بالا ...
گفتم : اما ..
گفت : اما نداره ..ببین بهت چی میگم اون بالا نمیری ..
گفتم : ولی صدای ...چیز ، من خودم شنیدم صدای ناله میومد ...
گفت : اشتباه شنیدی ..بیا به من کمک کن بخاری ها رو سوخت بریزیم ..زود باش ...
همراه اون راه افتادم ..و همینطور که به همه جا سرک می کشیدم و خونه رو وارسی می کردم دست به فرمون اون شده بودم ..
ازش پرسیدم : شوکت خانم من می ترسم بهم بگو صدای کیه ؛؛به قران به کسی نمیگم ...
گفت : اگر بگم بیشتر می ترسی ..باور کن ببین ما هیچکدوم نمیریم بالا ..اگر کسی بود که خوب نمیشد اون بالا بمونه ...
پس توام هر صدایی شنیدی به روی خودت نیار ..زود تموم میشه ..قول میدی ؟
گفتم : بله قول میدم ...از ما بهترون اونجاست ؟ گفت : یک چیزی مثل همون ...دیگه هم حرفشو نزن که خانم عصبانی میشه ....