واقعا سخته منم اوایل ازدواجم باردار بودم پدر مادر شوهرم و برادر شوهرم با زن و بچه هر هفته اخر هفته میومدن وقتی میرفتن خونم انگار بمب زده بود حتی بچش ادویه هارو خالی میکرد رو فرش منم توی ماه هشت بودم یه بار روز بعد رفتن درد زایمان من و گرفت جوری که تو حیاط از درد غلت میخوردم تا اژانس اومد شهرشون ۲ ساعت با ما فاصله داشت شبم میموندن دستور مدل غذا هم میدادن
عزیزم این دفعه که اومدن بی تعارف به مادرشوهرت بگو ،بگو مادرجون من خیلی دوست دارم درخدمتتون باشم ولی حقیقتا سنگین شدم از پس کارهای خودم هم برنمیام ،شرمنده ولی یه مدتی مامهمون شما باشیم تا بعد زایمان ،اینجوری رفت و امدشون کم میشه بعد زایمانم که دیگه عادت کردن به کمتر اومدن