2777
2789
عنوان

امروز خطر از بیخ گوش بچم گذشت

687 بازدید | 31 پست

عصری تو کوچه یکی از بچه ها پسرمو بغل کرد از دستش ول شد افتاد دماغش خورد کنار جدول.بردم دکتر دکتر گفت ببر فلان بیمارستان مجبور شدم برم تا مرکز استان و برگردم.بعد این بچه که پسرمو انداخت همون موقع مامانش اومد قشششنگگگ با آرامش ماشینشو پارک کرد رفت خونش حتی نپرسید بچت چی شد بالاخره بچه من زدتش زمین.الان که برگشتیم پسرشو تو کوچه دیدم بهش گفتم

چندسالشه بچت؟

🩷سزاموئید=اصطلاح آناتومیکال برای استخوان های کنجدی بدن؛الهام گرفته از جثهٔ ریزنقشم(اردیبهشت 1403)|| من تنهاییام رو کشیدم،حسرتام رو خوردم،حس مضخرف ناکافی بودن رو بیشتر از هرکسی از نبودنات و نخواستنات تجربه کردم،فرصتام رو هم دادم،دیگه درست هم بشی و بیای سراغم منم که دیگه "نمیخوام".(29فروردین1404)||من تمام خاطراتی که حتی در ذهنم از تو داشتم را پاک کردم دیگر تمایلی برای فکرکردن به آنها ندارم، خاطرات خوبت حسرت و نفس عمیقی را در من زنده میکند و خاطرات بد ات نفرت و دل شکستگی را، هیچکدامشان را نمیخواهم یادآوری کنم، از تو برای من فقط یک حس به جا مانده، یک حس قدیمی و کمرنگ که گه گداری از دلم میگذرد... (10تیر 1404)|| فکرمیکردم از تو درمان شده ام، مثل مخدری که از خون بیرون میرود. خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. هم آینده ای برایمان وجود ندارد و هم ترک عادت فکرکردن به تو برایم غیرممکن شده است. هم نمی‌خواهم برگردی و هم دلم برایت تنگ شده، نمی‌دانم اگر دوباره پیغامی از تو بگیرم چه حسی خواهم داشت(27 تیر 1404)|| پس از تو، دیگر پذیرش نبودن ها، رفتن ها و پذیرش اینکه انسان ها نا امید کننده اند برایم راحت تر است (16شهریور1404)||

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

هم‌حق داری هم واقعآ کاری از دست مادر اون بچه برنمی‌آمد تجربه شده برات بچه کوچیک بغل هیچ بچه دیگه ای ندی

تجربه بهم نشون داد منم به تجربه نشون دادم مال تجربه بزرگتر بود

برو به مامانت بگو ما انسانیم وقتی بچت یه کاری میکنه بیا بپرس چی شده شاید خدایی نکرده اتفاق بدی برای بچه من میفتاد اصلا شاید پول نداشتم ماشین بگیرم برم شهر دیگه.یه الف بچه به من میگه حالا نشونت میدم.عصبانی شدم گفتم .... نخور کثافت اون پدر مادر معلومه بچش میشه تو.حالا شوهرم عصبانیه میگه مگه نگفتم حرفی نزن مادرش بیشعور بوده چکار این داشتی.واقعا الان حرف بدی زدم؟ منی گه از عصر ده بار جون دادم از ترس که خدایا بچم چیزیش نشه

خداروشکر به خیر گذشت ولی ناراحت نشو :مقصر خودتی بچه رو بغل هیچ کسی نده

ندادم بغلش سر خود بغلش کرد من همیشه بهش میگم لطفا به پسرم دست نزن بزار بازیشو بکنه

هم‌حق داری هم واقعآ کاری از دست مادر اون بچه برنمی‌آمد تجربه شده برات بچه کوچیک بغل هیچ بچه دیگه ای ...

ندادم بغلش.کاری از دستش بر نمی اومد ولی میتوست بیاد بپرسه بچش چه گندی بالا آورده

برو به مامانت بگو ما انسانیم وقتی بچت یه کاری میکنه بیا بپرس چی شده شاید خدایی نکرده اتفاق بدی برای ...

از لحاظ منطقی و ادبی آره کار بدی کردی

ولی از نظر من خوبش کردی یکیم باید می‌خوابوندی توی گوشش

🩷سزاموئید=اصطلاح آناتومیکال برای استخوان های کنجدی بدن؛الهام گرفته از جثهٔ ریزنقشم(اردیبهشت 1403)|| من تنهاییام رو کشیدم،حسرتام رو خوردم،حس مضخرف ناکافی بودن رو بیشتر از هرکسی از نبودنات و نخواستنات تجربه کردم،فرصتام رو هم دادم،دیگه درست هم بشی و بیای سراغم منم که دیگه "نمیخوام".(29فروردین1404)||من تمام خاطراتی که حتی در ذهنم از تو داشتم را پاک کردم دیگر تمایلی برای فکرکردن به آنها ندارم، خاطرات خوبت حسرت و نفس عمیقی را در من زنده میکند و خاطرات بد ات نفرت و دل شکستگی را، هیچکدامشان را نمیخواهم یادآوری کنم، از تو برای من فقط یک حس به جا مانده، یک حس قدیمی و کمرنگ که گه گداری از دلم میگذرد... (10تیر 1404)|| فکرمیکردم از تو درمان شده ام، مثل مخدری که از خون بیرون میرود. خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. هم آینده ای برایمان وجود ندارد و هم ترک عادت فکرکردن به تو برایم غیرممکن شده است. هم نمی‌خواهم برگردی و هم دلم برایت تنگ شده، نمی‌دانم اگر دوباره پیغامی از تو بگیرم چه حسی خواهم داشت(27 تیر 1404)|| پس از تو، دیگر پذیرش نبودن ها، رفتن ها و پذیرش اینکه انسان ها نا امید کننده اند برایم راحت تر است (16شهریور1404)||

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792