مادرم ص۵ ساله داره زجر میکشه برای
من الان به کودکیم فکر میکنیم دعواهای مامان بابام یادم میاد
یادم میاد چقد من و داداشام وسطشون گریه میکردیم و فرار میکردی همسایه هارو میاوردیم برای کمک که دعوا رو بخوابونن
چرا پس تموم نمیشه
مامانم دلش خوش بود به ما
منکه نمیذارم از غمم بدونه ولی داداشام کلا پرخاشگر و عصبی شدن مطمئنم اونا هم یادشونه چیزایی که تو ذهن منه مخصوصا داداش بزرگم
۱۵ ساله
سلام عزیزم... تاپیک هام بخونی میبینی از ته دل ظهور امام زمان علیه السلام می خوام ایشالا آقای ما ظهور کنند مشکلات همه حل شه....
هر کی یه جورایی مشکل داره عزیزم
الهی به حق آیه های قرآن آرامش به زندگی تون برگرده
من خودم مریضم،، خسته شدم .... دور از جون شما
دچار التهاب کلیه هستم و مشکل گوارشی دارم بعد از زایمان یکسره دارم دچار مشکلات جسمی می شدم..... منم خسته شدم از وضعیت ام دلم می خواد تموم شه
یک شب راحت بخوابم.... این قدر احساس بدبختی نکنم توی اطرافیان فقط من یکی این قدر مریضم......
یه نذری کن عزیزم انشاالله مشکل گشا بشه
من خودم ۴۸ نذر دارم غذای نذری درست کنم،،،، پخش کنم
قبلا نذر کرده بودم ولی یه مدت ناامید شدم انجام ندادم
باز می گم انشاالله امسال انجام بدم ،،،، ایشالا بهتر شم
من توی هیچ تاپیکی نگفتم ولی به شما میگم
بابای من هم رفت زن گرفت اونم ۲ تا دیگه... یعنی الان ۳ تا زن داره از هر سه چند تا بچه داره
بچگی منم مثل شما بود ..... درکت می کنم
دل منم خیلی پره..... مادر من هم خیلی زجر کشیده.... الان داره به خاطر من با بابام زندگی می کند.... چون مادر شوهرم خیلی سرکوفت می زنه ،،،، دیگه جدا نشدند
ولی زن باباهام هر چند وقت یک بار بابام پر می کنند دعوا راه می ندازن که مامان ام طلاق بده......
اااااااااااااای بعضی آدمها مثل خانواده شوهرم این قدر بی غم و مشکل
بعضی خانواده ها مثل من بد بخت مشکلی نیست که نداشته باشند
یعنی همون موقع که من عقد کردم متوجه شده بودیم بابام زن گرفته ولی مخفیانه ،،، دیگه بچهها ش بزرگ شده بودن چه دوران سختی بود کشمکش.... دعوا..... غم ..... استرس.... اضطراب .... گریه
بدون عروسی اومدم خونه شوهرم
شوهرم خوبه ولی دردو بیماری کلافم کرده
دقیقا خانواده شوهرم مشکلی ندارند امیدوارم هیچوقتم نداشته باشن من غم کسی رو نمیخوام مم فقط میخوام مادرم کمی آرامش بگیره کمی خیالش راحت بشه پدرم که عصبیش کرد و رفت حالا داداشام
از پدرم نمیگذرم
اصلا د
این چند وقت ک عمل کرده و بیماره پرس حالشو نکردم اینقد که مقایسه کردم
شوهدم آدم با درکی نیست بجای اینکه غمخوارم باشه حرفایی به داداشام و مامانم میزنه که از خودم متنفرم بخاطر اینکه باهاش سر میذارم رو بالشت زندگیم اصلا خوب نیست ولی نذاشتم تا حالا کسی بفهمه بخاطر مادرم اما مطمئنم از حالم خبر داره
شوهدم بهم میگه بابات خوب کرد ولتون کرد و شما حقتونه مادرتو شناخت خودتم مثل مادرتی
البته اینم بگم تا وقتی عصبیه اینجوری باهام حرف میزنه اما وقتیم عصبی نیست بعضی وقتا با طعنه حرف میزنه ازش متنفر شدم
بخاطر همین من حتی وقتی باهاش مشکلی هم ندارم دلم نمیخواد باهاش خوب باشم
دلم نمیخواد کلمه ای از مشکلاتم بفهمه
