بود خیلی من رو دوست داشت،هزار بار اومده بود خواستگاریم ولی من دوستش نداشتم و اخرش با عشقم ازدواج کردم
بعد از چند سالی که من باهاش ازدواج کرده بودم کم کم اخلاقای بدش شروع شد، به هر بهانه ای منو میزد،توی خونه زندونیم کرده بود و نمیذاشت اب خوس از گلوم بره پایین خلاصه پوستم رو کند تا تونستم با بخشیدن مهریه به هر سختی ای جدا بشم
حالا همون پسر که من رو دوست داشت اصلا ازدواج نکرد و یه مدت بعد از طلاقم اومد خواستگاری و من هم با کلی سبک سنگین کردن تصمیم گرفتم قبول کنم؛ حالا بعد از چند سال من و اون پسر یه دختر و پسر داریم و زندگی عاشقونمون رو کنار هم ادامه میدیم🥰🥰
اینم سناریوی من. اکثر داستانا تو.همین مایه هان😐 بیکار هم خودتونید🔪