یه همسایه قدیمی مامانبزرگم که اونزمان من دوازده سیزده سالم بود و ایشون بیست سالش بود و ما هم بازی بودیم ،حالا محل کارش اومده شهر ما و نظامی هست یه روز اتفاقی اومد از جلوی خونه ما که من از بیرون میومدم پرسید خونه فلانی کجاست ازش شاکی هستند گوسفند دارند،بعدش من پرسیدم شما فلانی هستی بعد از معرفی خودم یک ساعت باهام حرف زد همون لحظه من استرس داشتم همسرم بیاد چون خیلی تعصبیه و صورت خوشی نداشت و ایشون هم نمیرفت ازم پرسید سر کار هم هستی گفتم اره زبان هم تدریس میکنم خواهر زادت شاگردمه چقدرررر براش جذاب بود خلاصه گفت شمارتون رو بدین دخترم رو میخوام بیارم کلاس میخواستم شماره اشتباه بدم دیدم خیلی پر رو شده یهو پسرم تند تند شمارم رو خوند