من۲۶سالمه چند وقت دیگه آزمون وکالت دارم امابشدت ذهنم بهم ریخته ازدست کارهای مامانم
مادر نیست،انگارانسان هم نیست،ازسرتاپاش دروغه انگارازاولش دروغ بوده بعددست وپادراورده حاضره بخاطرغریبه هابچه شوزیرپاش بذاره
هرادم اشغالی روتوی خونمون راه میده،از زمان تولدمن ازپدرم طلاق گرفته بعدازپدرم دوتاازدواج ناموفق داشت که بعدازجدایی ازشوهرسومش دیگه ازدواج نکرداماخدابده برکت که هرروزبایکیه رسماً به ف ا ح ش ه هست،اشتباه زیادداشته وداره امابی مسئولیته عادت داره که منومقصرهمه چیزبدونه خیلی آزارم میده بارفتارهاش باروانم بازی میکنه این زن
پدرم که معتادبودوزندگی نداشتن وقتی میخواستن ازهمدیگه جدابشن مامانم متوجه میشه منوحامله هست وقتی من بدنیامیام ازهمدیگه جدامیشن من یه برادرم دارم که اون ازم بزرگتره ازدواج کرده و زن و بچه داره...مامانم وقتی ازپدرم جدامیشه من وبرادرم رونمیخواسته اما به اصرارمادربزرگم حضانت مارومیگیره ازپدرم ویژه زمین هم ازپدرم میگیره
بعدازجداییش ازپدرم من وبرادرم رومیذاره خونه مادربزرگم وخودش فرارمیکنه ازخونه،ازروستافرارمیکنه میره توی شهر توی شهربایکی ازادمهایی که توی روستای نزدیکتربوده اشنامیشه اون اقاخلافکاربوده مامانم باهاش ازدواج میکنه وباهمدیگه قاچاق مواد مخ د رمیکنن زندگیشون خوب بودوپول خوبی درمی اوردن ماهم پیش مادربزرگم توی روستابه سختی وفقرمیگذروندیم تااینکه یه روز یک نفرازروستای مادربزرگم که ازاوضاع واحوال ماخبرداشته مامانموتوی بازارمیبینه باتیپ وظاهرانچنانی وبهش ازاوضاع واحوال مامیگه،اون آدم به مامانم میگه توکه وضعیت مالیت خیلی خوبه شنیدم بافلانی ازدواج کردی بچه هات توی سختی وفقردارن میگذرونن هرچیم نباشه اونهابچه هات هستن وتوهم که الان چندسال ازفرارت گذشته وازدواج مجدد کردی بیاوبرگردبه بچه هات سربزن وبهشون رسیدگی کن الان اگربرگردی کسی بهت چیزی نمیگه چون خونه وزندگی خوبی داری از خودت خلاصه مامانم دلش نمیخواسته بیاددنبالمون بااکراه امامیادبه روستایادمه اولین بارکه مامانمودیدم حدود۶سالم بود یه زن غریبه