مادرم قول داد که چون ظرفهای ناهار زیاده، با هم بشوریم. شایان ذکره که از صبح من هر چی ظرف جمع شده میشستم، منم گفتم باشه. به ظرف شستن که رسید، زد زیر حرفش و گفت نه من چنین چیزی نگفتم تو گوشات عیب داره. خلاصه یک دعوای قشنگی راه افتاد که تو مرگته میخوای کار کنی و هزار جور عیب و ایراد دیگه روی من گذاشته شد.
نه دوست صمیمی دارم، نه با کسی بیرون میرم، حتی خیابونهای یک شهر کوچیک رو هم بلد نیستم چون تا حالا یک بارم نشده که تنهایی یا حتی با دوستی چیزی برم بیرون، از نظر والدین من، آدمای اطرافم همه نخالهان!!!
نمیدونم علاقهام چیه چون از کودکی محدود شدم، نمیدونم توی چه حرفهای میتونم موفق باشم چون محدود شدم، حتی در اجتماع هم نمیتونم خوب ظاهر بشم چون آداب اجتماعیم ضعیفه.
مادرم همونجوری که گفتم با پسر سالاری بزرگ شده و خواه ناخواه داره همین رو توی زندگی خودش پیاده میکنه. قبول نداره که این کار رو میکنه، ولی میکنه. معمولا هیچ نقشی توی تصمیمگیریها به عنوان فرزند ارشد ندارم در حالی که حرف حرف برادر ده سالمه، تهش هم به حساب این که بچهاست میزارن.
دلیل این که اینا رو گفتم یکسری درد و دل و راهحل بود. به هر حال شما مادرید...