بچه ها بعد دوازده سال تونستیم یه خونه بسازیم ،و بیایم شهر خودمون،همسرم یه نجاری زد آخه نحاره،تو شهرمون یک سال کار کرد هیچکس پول نمیداد یا اگه میداد نصفه نیمه میداد،همسرم یه شریک داشت اون هی شل میگرفت برای پول گرفتن آخه تو شهرمون همه فکو فامیل اون مرده بودن،اخر سر یه سال نشد جمع کردن نجاری رو،و ما باز دوباره باید بریم شهر دیگه و اجاره نشین باشیم،خیلی اعصابم خرابه،اخر همین ماه باید بریم،از یک رو خوشحالم که میریم باز کنار هم،از یک رو دلم برای خونم تنگ میشه،بازم اجاره نشینی،هی خدا