ما بچه زیادیم . همیشه از بچگی دوست داشتم خوبه باشم باهوشه ، خوشگله ، مهربونه ، بچه حرف گوش کنه ، مودبه . هم بودم هم نبودم . تو بزرگیم هم همه تلاشمو کردم بتونم حامی باشم کی تو خونه مشکل داره ازم پول خاست کمکشم کنم و بش پول بدم .پول سفر حساب کن و... ، کارایی که خب کسای دیگه کمتر کردن تا من . الان حسم اینه که مامانم خیلی دوسم نداره ، بابامم هی بین بچه هاش منو دوست داره . خدایی شما بگین این بچه های وسط چه گناهی کردن که انقد بهشون بی مهری میشه ، بیشتر روشون زوم اند و گیر میدن ، بیشتر تو خونه اذیت میشن بیشتر زندگی نمیکنند و همش دغدغه دارن و دست ِِ اخرم همه چیزای خوب برای باقیه بچه هاس بچه اخری یا فرزند ارشد ، یا حتی فرزند پسر حالا چه اولی چه اخری ، چرا ما عزیز خونه نبودیم ؟ چیمون کمه اخه . باید بد باشی باید هار باشی باید بی چاک و دهن باشی تا حسابت کنن انگار
ما که جون کندیم که خانواده تو رفاه ارامش باشه ، که وجدانمون راحت باشه ازینکه اذیت پدرمادر نکردیم ، که ابرو بری نکنیم ، نمیدونم چرا دلم خیلی پره . من دختر عقد بستم ولی فکرشو نمیکردم ماه های اخری که خونه پدرمم این فکرا بیاد سراغم که کاش یه بار مامان لقمه ای که گرفته رو بده ب من کاش غذا خوبه رو من بخورم یه بار ، کاش لباس قشنگه مال من باشه یه بار ، کاش یه بار تولدم کادو خوب بدن بهم ازون کادوهایی که من بهشون میدم ، کاش برام چیزای خوب بخوان چیزای با ارزش . طولانی شد ولی برای خونه باباییم کلی ارزوها داشتم کلیییییی . روزی رو یادم میاد که از فکر رفتن از خونه بابام گریه ام بند نمیومد بزرگترین ترسم بود الان اون حس خیلی خیلی کمرنگ تر شده خیلییی . حس میکنم بهترین ادم زندگیم داره میشه شوهرم