همونطور ک قبلا گفتم منم فراز و نشیب های وحشتناکی داشتم.حتا تلاششون برای جدایی ما ک متاسفانه داشت ب نتیجه هم میرسید،چون اجازه گفتگو من و پسرشون رو نمیدادن.اون وقتا هم ک تلفن همراه و اینا نبود.میفرستادنش خونه فامیلی ک تل نداشته باشه ک نتونم حرف بزنم.
با دروغ های وحشتناک از من و خانوادم پرش کرده بودن و موقعیت گفتگو رو از بین برده بودن.خانواده ها هم سنتی بودن و امکان اینکه بلند شی بری پیشش کم بود....
بهرحال
اینو گفتم بدونین نفسم از جای گرم درنمیاد .منم زخم خوردم.منم خرید و جشن و اینا نداشتم.منم سرویس طلا نداشتم.ی جشن عروسی مختصرو هم پدرم گرفتتو زندگیش فقر و نداری رو با گوشت و خونم حس کردم.از خونه پدری ک حواسش خیلی بما بود رفتم وسط فقر و دو ب هم زنی و ....
منم مث خیلی از شماهاکشیدم و درکتون میکنم.
اما همه رو ریختم دور و فراموش کردم.تمرین کردم در لحظه زندگی کنم