۳ سال اول زندگیم خیلی خوب بود بعد که برادرش ازدواج کرد خیلی تنش بینمون ایجاد شد به خاطر زن برادرش بعد یه مدت حرف از طلاق و اینا می زد من همش فک می کردم من رو با اون جاریم مقایسه می کنه و غصه می خوردم یه روز قسمش دادم بگو چرا هی اینجوری می گی گفت چون بهم خیانت کردی اولش خیلی شک شدم گریه کردم گفتم چرا اینجوری می گی
حرف از دو ماه قبل زد که یه روز از وسط کار اومده خونه بعد نمی دونم لباست اینطور بود نمی دونم صدای در اومد که یواش بستی نمی دونم یه مرد مشکوکی تو کوچه بودگفت اون روز کل خونه رو گشتم فقط یکی از اتاق ها و می دونم یه مرد تو اون اتاق بوده
من واقعا اصلا یادم نبود اون روزی که می گفت که مثلا توضیح بدم لباسم چرا اینجوری بوده یا هرچی دو ماه قبل برا من یه روز عادی بوده و هیچی تو ذهنم نبود
خلاصه اولاش گفت اگر دست رو قران بگذاری حرفت باور می کنم قسم خوردم قبول کرد یه مدت گذشت گفت تو کثیفی که حاضری حتی رو قران قسم دروغ بخوری گفت می رم مشاور هر چی اون گفت رفت جلسه ی بعد من رو برد که دکتر می خواد باهات حرف بزنه وقتی من رفتم و چند جلسه شد
دکتر بهش گفت اشتباه می کنی گفت این دکتر بی سواده
رفتیم یه جا دیگه گفت تو خودت روانشناسی بلدی چطور بقیه رو گول بزنی خلاصه گذشت و گذشت هر دفعه یه چیزی می گفت مثلا می گفت خودم تو دستت یه گوشی دیگه دیدم می گفتم خوب چرا همونوقت نگرفتی می گفت اون وقت نخواستم زندگی بچه مون خراب بشه حالا بگو اون گوشی کجا گذاشتی قسم می خوردم می گفت خودم با چشم خودم دیدم دروغ می گی
بعد یه مدت دیگه چیزی نگفت ولی گفت بهم خیانت می کردی و الان کات کردی
خلاصه دیگه زندگیم زندگی نشد حتی یه بار گفت تو بارها با ادن هتی مختلف بهم خیانت کردی😔😔😔