دیشب خواب دیدم سربازا عین ملخ هجوم آوردن به شهر و خونه ها که زنان چادراشون رو در بیارن منم از ترس روسری ام رو دراوردم ولی مامانم و خواهرم و مامان بزرگم چادراشون رو در نیاوردن منم از خونه فرار کردم رفتم تو پارک جای خونمون اونجا دوستم رو دیدم و حسابی اشک ریختم
وقتی برگشتم خونه دیدم خونمون رو خراب کردن و یه حیاط مانندی شده دیدم اونجا رو فرش پهن کردن و تمام زنانی که چادراشون رو درنیاوردن رو میخوان تیر بارون کنن
دیدم سرباز ها حالت آماده باش بودن و منتظر دستور بودن مامانبزرگم داشت قرآن میخوند و خواهرم داشت نماز میخوند مامانمو ندیدم داشت با گریه ازشون خدافظی میکردم از خواب پریدم
تروخدا جواب بدین تعبیرش بنظرتون چی بوده؟