زمستون سال ۸۴ یا ۸۵،یه برف حسابی تو تهران باریده بود،ما تو یکی از منطقه های جنوبی تهران زندگی میکردیم اون موقع ها هنوز خیلی از خونه ها ویلایی بودن و خبری از اینهمه ساخت و ساز نبود،ساعت تقریبا حدود ۸ونیم شب بود و من پالتو(تازه خریده بودمش) به تن رفتم مغازه چیزی بخرم،با اینکه دختر بودم اکثر خریدای خونه رو من انجام میدادم،خوب یادمه مهمون داشتیم و خونمون برعکس هوای سرد و یخبندون بیرون پر از گرما و حس خوب بود،کوچه پر از رهگذرای غریبه بود،اون تاریکی و سرما و غریبه ها دلمو یجوری میکرد یه حس دلهره داشتم ولی فکر خونه گرم و پرمهرمون دلم رو قرص میکرد و امیدوار،یهو در خونه همسایمون باز شد و دختر همسایه که از دوستای صمیمیم بود از لای در بیرون رو نگاه کرد،چشمش به من خورد و خلاصه چند دقیقه ای جلوی درشون باهم حرف زدیم گفتیم و خندیدیم و بعدش من خدافظی کردمو سریع رفتم خونه...