عاقا همین پست اول مینویسم بعدش میخوام برم شام بپزم فقط مینویسم دلم خنک بشه بعد میام پیاماتونو میخونم❤️
.
ماجرا از این قراره که زن داداش مادرشوهرم هی میگفت من تو زندگیم مثل کنیز هستم هیچ قدرتی ندارم توخونواده...مادرشوهرم هم باخنده گفت برا همین اوردیمت توخونواده که کنیز باشی دیگه؛ من سکوت میکردم تا اینکه مستقیم اسممو آورد وگفت لیانا رو هم آوردیم که کنیز خونواده باشه منم بهش گفتم من اومدم خونوادتونو برده کنم مگه من کنیز میشم؟😂😂بعدم همگی خندیدن و اونم باخنده بهم گفت حالا که اینطوره پاشو بریم خونمون شام درست کن دیگه منم زدم کوچه شوخی وگفتم چوب بیاوردی با خودت برا اینکه کار ازم بکشی؛خیلی بهم چسبید چون قبلا جواب حرفارو نمیدادم میخواستم باشمام درمیون بزارم دلم خنک شه😂 چطور بود؟😎