برخی از خاطرات تا ابد در قلب هایمان مهر موم میشوند، انقدر مستحکم و عمیق که به هیچ طریقی شکسته نمیشوند.
این خاطرات نه تنها در قلب ها بلکه در تمام وجودمان رخنه کرده و گویی نیروی مبهمی در ان نهفته است که روح را از داخل جسم خارج نموده و ان را با خود به سفری در گذشته و لحظاتی که برای هر شخص گرانقدر و مقدس است، همراه می سازد.
وجود تو در تمام ان لحظات خرم و فراموش نشدنی گذشته نقش بسته است. آه خنده دار است! گمان می کنم هیچ راه گریز و رهایی از دستان تو وجود ندارد. حتی اگر خودت در کنارم حضور نداشته باشی همیشه آثاری از تو در جایی آشکار است. امروز در همان کافه ی دنج و محبوبی که بیشتر از هر جایی در ان خاطره ساخته ایم، نشسته ام.
آن فضای تاریک و محزون کافه را یادت است، با ان نور ضعیف و اندک شمع هایی که متصل بر دیوارهای کافه می تابیدند و فضای انجا به طرز عجیبی مایه آرامش و فراق تو میشد.
آه و باری دیگر همان موزیک های ملایم و گاه غم انگیزی که هر بار پخش می شد و من برعکس تو همیشه از شنیدن ان و احساس اندوه و ناراحتی عمیقی که بر اثر ان بر من چیره میشد، نفرت داشتم.
خنده های بلند و شادمانه ی تو ، حرف هایت برای دست انداختن و عصبانیت من در زمانی که حالت چهره ام حین شنیدن صدای موزیک تغییر می کرد هنوز در خاطرم تداعی میشود.
بله تو وجود داری! گذشته و خاطرات و حتی این مکان اشنا همگی صحت این موضوع را تایید می کنند.
اما وقتی به صندلی خالی مقابلم نگریستم گویی تلنگری مرا از این خواب فریبنده و شیرین بلند کرد و همچون ادم هایی که مسخ شده و از خود اراده ای ندارند تکرار کردم نه این یک دروغ است! تو دیگر زنده نیستی و حضورت تنها در گذشته و خاطراتم پرسه می زند. تو هرگز نزد من باز نمیگردی.
این سخنان آشنا باری دیگر مرا در خاطره ی محو دیگری فرو برد.ان روز منحوس و اندوهناکی که تو را برای همیشه از دست دادم. به یاد دارم که خانواده ام به چه اندازه برای متقاعد ساختن من به درک این واقعیت بی وقفه می کوشیدند.
درست است! من همیشه نبودن و جای خالی ات را انکار می کردم. به فنجان چای خیره شدم و دستم را به ارامی دور فنجان حلقه کردم. انگشتانم از داغی و حرارت فنجان سوخت اما همچنان قصد نداشتم تا دستم را از فنجان جدا سازم.
پذیرش برخی از حقایق درست همانند این فنجان چای ادم را می سوزاند و حرارت آن تمام امیدها و باورهای گذشته ات را ناگهان ذوب می کند و به تدریج چیزی از ان برجای نمی گذارد. حقیقت ها تو را خواهد سوزاند. قلب و روح و جسمت را به تلاطم و آشوب خواهد کشاند. اما پس از سوختن، می بینی که ان خاکسترهایی که از گذشته ات ماندگار شده ، از تو آدمی را متولد می سازد که اندیشه و ذهنش، او را به واقعیت های دردناک و تلخ زندگی و سازگاری با دگرگونی های تازه ای که در او ایجاد شده، ناگزیر می سازد.
به قطره های اشکی که به اهستگی بر روی دستانم می ریخت با حیرت نگاه کردم. گویا آنقدر در افکار خود سرگردان بودم که زمان حال را کاملا از یاد برده و از وضعیت و احوال اسفناک کنونی خود غافل بوده ام.
گریه ام شدت گرفت. چشمان مبهوت و سردرگم همه به سوی میز من برگشت اما به هیچ کدام از آن نگاه ها توجهی نشان ندادم.
لرزش مدوام دستانم سبب شد تا فنجان چای از دستم سرازیر شود. نفس عمیقم را طوری از سینه رها نمودم که به نظر می رسید برای مدت هاست که با یاس و دلسردی وافری در قفسی بزرگ در داخل سینه،محبوس بوده و حال راهی برای آزادی او گشوده شده است.
از جای برخاستم و به صندلی تو خیره شدم و لبخند غمگینی زدم. من از این پس تو را در این مکان، در پشت همان میز در حالی که مانند همیشه با لبخندی عظیم و سیمایی شاد و سرزنده به من نگاه می کنی تا ابد به خاطر می سپارم. خدانگهدارت برای همیشه!