امروز ساعت یک از سرکار برگشتم.شوهرم ساعت چهار اومد از سرکار.بهش گفتم. دوستام زنگ زدن میخاییم بریم بیرون.بچهراهم میبرم.یه دفعه یادم افتاد پسرم کلاس فوتبال داره .کلاسش نزدیکه خونه است.گفتم میزازمش اونجا میام آماده میشم تو برو بیارش.تا رفتم بچه را بزارم فوتبال زنگ زد خواهرم زنگ زده دارم میرم کمکش.گقتم عزیزم من قرار دارم بچه چی میشه.گقت به من ربطی ندارد و رفت.منم بچه از فوتبال برداشتم رفتم پیش دوستام.همینکه شام آوردن زنگ زد من برگشتم کلیدنبردم پشت دلم.منم تند فقط غذا را قورت دادم.اومدم خونه.یه کلام گقتم قرار نبود بری.اونم با پاش یه دونه زد تو پاک که هنوز درد میکنه.خیلی ناراحتم.واقعا خسته شدم.