واقعا عجب ادمای پیدا میشن
من عکس خواهرشوهرم استوری کرده بود یکی از دوستام دید گف چ خوشگله چکارته گفتم خواهرشوهرم گفت بگو بیا با خواهرزاده من اشنا شه ب خواهرشوهرم گفتم قبول کرد خلاصه با پسره باهم دوست شدن
یکسال تمام دهن من سرویس کرد هر پنجشنبه جمعه زنگ میزد میگف زنگ بزن مادرم بگو تنهایی من بیام پیشت خونشون تو روستا هست
منم زنگ میزدم مادرشوهرم میفرستاد اینو خونه من
اینم میومد اینجا میرفت سرقراره با پسره کلا اگه بدونین من چقدر دروغ بخاطر این به شوهرم گفتم
من هنوز ۸روز بود سزارین کرده بودم این اومد اینجا گیر داد بمن پاشو بریم سرقرار چون شوهرم خونه بود نمیتونست تنها بره منم الکی ب شوهرم گفتم میریم بازار من بیچاره با بخیه هام میرفتم همراش با بچه کوچیک همش میگفت دعا کن بهم برسیم باتو میریم خرید شب خواستگاری باید حتما تو باشی هاااا خلاصه به یه مشت حرف همش خر من میکرد منو الان یکماهی بود خبر از خواهرشوهرم نداشتم نمیومد پیش من
امروز دوستم بهم گفت صبح خواهرشوهرت میرن خرید عقد الا یکماهه اومدن خواستگاری صحبتا همچی کردن ازمایش رفتن
من به شوهرم گفتم شوهرم گفت من خبر نداشنم زنگ زد مادرش
مادرش گفت بخدا سرمون شلوغ بوده اینجور اونجور