ازدواج من با خواست خودم بود. هیچ کس دیگه ای غیر از من و شوهرم راضی به این وصلت نبود.
من مادرم فوت کرده بود و پدرم زن گرفته بود. این زن و پدرم هیچ محبتی بهم نمیکردن و حتی خرج منم نمیدادن. با یه روزگار بدی درس خوندم و کار کردم که خدا خودش میدونه چی کشیدم.
به خاطر کمبود محبتی که داشتم از دوران مدرسه با شوهرم دوست بودم. اونم انصافا پسر خیلی خوبی بود. تر تمیز و حمایت گر و صادق و مهربون. اونم بچه مدرسه ای بود موقعی که دوس شدیم.
اتفاقا تو کنکور هم رشته و دانشگاهمون هم یکی شد و ما همکلاسی شدیم. بعد کارشناسی هم همکار شدیم شغلمونم یه شغل رسمی و دائمیه میانگین درامد ۱۵ تومن.
دیگه عشقمون غلظت گرفت. مشکل شوهرم این بود که چون اول کارشه پس اندازش کمه. خونواده من سر این موضوع مخالفت کردن. خونواده اونم با خونواده من لج کردن.
منم پامو کردم تو یه کفش گفتم یا منو میدین به این یا رسوایی به بار میارم و کلی دعوا. خونواده ام بهم گفتن رفتی دیگه دور ما رو خط بکش. منم فقط تو مراسما و اینا دعوتشون میکنم. 😕