یاد خودم افتادم
دوسال این راه رفتیم شب روز
اون موقع کلانتری بود شوهرم شیفت شب میرفت تا خود صبح حرف میزدم
بعدش بهم رسیدم خانواده ها مخالف بودن از اول ۴ ماه بود عروسی کرد بودیم سر لج لج بازی دخالت بیش اندازه خانوادش انقدر در گوششش خوندن خوندن
با کتک فش از خونه بیرونم کرد خانواده ها درگیر شدن افففف
بهش گفتم توافقی قبول نکرد مهریه رو گداشتم اجرا
اینهارو گفتم ک چشمات قشنگ باز کنی
من انقدر کور شد بودم هیچی نمیدیدم هیچییییییییی
تازه بعد عروسی چشم باز شد
همه چیشم عالی بود ولی بخاطر شغلش بد دهن بود دست بزن داشت از اون بدتر اختیار شلوار دست خانوادش بود
همه جوانب بسنج
اگ قصدتون جدیهه
ولی خداروشکر من دیگ شوهرم دوس ندارم
خیلی دوسش داشتم خیلیی
الان مبینم ندترم خداروشکر میکنممممممم
فقط الان دلممیخاد زودتر طلاقمو بگیرممم تموم بشههه راحت بشمم