راستش در مورد زندگی سختم تاپیک زده بودم قبلنا ...
حوصله ام ندارم نبش قبر کنم خاطراتِ مسخره ی گذشتمو ...
گفتم بیام یکم از شما ها روحیه بگیرم
قضیه مربوط به ۵ ساله پیشه :)
درست موقعی که اولین بار همو دیدیم
یه اقایی بود ، ۱۹ساله (سال اول دانشگاه) اون موقع ها من سوم راهنمایی (۱۵ساله)بودم ، توی کلاس های تئاتر شرکت میکرد ...
من هیچوقت با ایشون پارتنر نبودم ، یعنی هیچوقت ندیده بودمش و توی هیچ نمایشی ، باهاش بازی نکرده بودم تا روزی که من رفتم سر جلسه و دیدمش ...
روی صندلی بود یهو بلند شد نگاهی به دوستش کرد و یکم پچ پچ کردن و بعد اروم اومد سمتم فهمیدم بلد نیست فارسی حرف بزنه ...
انگلیسی صحبت میکرد ...
منم اون موقع ها زبانم ضعیف بود ، ولی تونستم دست و پا شکسته جواب احوال پرسیشو بدم 😂🚬
کل اون روز حواس به من بود ،جوری که همه بهم تیکه مینداختن و میگفتن فلانی روت کراشه ...
امارشو در اوردم از دوستان ، گفتن ایرانیه ولی اردن (یه کشور هم مرز با فلسطین) بزرگ شده و اصلا فارسی بلد نیست ...
فقط عربی و انگلیسی میتونه حرف بزنه . گفتن رشتش بانکداریه و برای /تحلیل داده ها و برنامه ریزی /داره درس میخونه ...
خلاصه که
منم بدم نمیومد از این که یکی ازم خوشش بیاد ولی جدی جدی میدونستم که بچم و نباید برم تو رابطه ی عاشقانه ...
چند ماه گذشت و به خاطر مشکلات زندگیم ، قید کلاس تئاتر و خیلی چیزا رو زدم ...
فهمیدم این پسره در به در دنبالمه که ادرسمو پیدا کنه
هر روز دم مدرسه میومد نگام میکرد :)))
بچه ی سالمی به نظر میرسید ، حتی دوستام بهش شماره داده بودن ، ولی نخ نداده بود 😂
هستین بگم ادامشو
خسته شدم انقد نوشتم...
نفر اخر سمت چپ (عکس جدیده و الا داره میره تو ۲۳ سال )
