یه بار موقعی که ۱۰ سالم بود و هیچ کس خونه نبود فقط خودمو خواهر کوچیکم خونه بودیم که اونم ۶ سالش بود من چادر سیاه پوشیدمو از پشت سرش ترسوندمش و اون بدبخت همینطور افتاد تو دستای منو بیهوش شد و من ایقد ترسیدم که تا چند دقیقه همینحور فقط نگاش میکردم و تکون نمیخوردم اصلا مفزم هنگ کرده بود بعد اشکام سرازیر شد و التماسش میکردم بیدار شو که خداروشکر به هوش اومد
و بعد په سال هنوز که هنوزه مادرم و پدرم نمیدونن
خواهرمم خیلی پایست هنو هیچی نگفته
خدا منو ببخشه ولی خدایی قبض روح شده بودم 😂