نمیدونم چرا یه لحظه یاد اون روزا افتادم .. مامانم خونه داداشش بود نامزدم دید من ناراحتم گفت بیا ببرمت پیشش ماهم تو روستامون مراسم ختم داریم منم میرم اونجا منم سریع چمدون بستم اصلا قرار نبود من برم روستای اونا بعد ۳ روز هی میگفتم بیا برگردیم من خونه دایی.م معذبم برگشت گفت میام دنبالت بیای روستامون نشونت بدم با پسرعموش اومد دنبالم چقدم هی.ز بود تا من دید دستشو دراز کرد دستم دستمم قصد نداشت ولی کنه خلاصه رفتیم رسیدیم دوتا دختر عمو داشت یکیش نامزد بود کلی سر سنگین بود اما اونی که خا.هر این پسرعمو ی هیز ش بود خیلی جلف و سب.ک بود ههی خوشی میکرد با خنده میزد رو شونه نامزدم منم نامزدم کشیدم یه گوشه گفتم دفعه دیگه یا دختر عموی انقد راحت باشی دهنت همین جا ج..ر میدم اونم ناراحت شد گف ک چی بشه دخترعمومع منم گفتم ب خاطر همین نمیومدی دنبالم برگردیم البته به نامزدم از چشام بیشتر اعتماد دارم به خاطر علاقه زیادی به روستای پدری و اینکه بعد ۱۰ سال رفته بود اونجا ولی خب رابطه صمیمانشون بغد ۱۰ سال عجیب به نظر میومد