نیومدم اینجا بقول خیلیا ناله کنم ، یا داستان الکی بنویسم و برم :) فقط چون به هیچکی اعتماد ندارم ک درد و دل کنم مینویسم
من یه زن ۱۶ سالم ، منم مثل خیلیای دیگه هدف های زیادی داشتم توی زندگیم ، مثلاً بزرگ ترین رویام دکتر شدن بود...
اما توی همین حوالی پدر و مادرم گفتن برات خواستگار اومده ... هی من گفتم نمیخام ، هی اونا گفتن حالا بزار بیاد شاید خوشت اومد ، هی من گفتم بدرد ازدواج نمیخورم هی اونا گفتن حالا یه هفته باهاش صحبت کن شاید نظرت برگشت
اینطور شد که منم گول خوردم و وقتی ب خودم اومدم دیدم امضا کردم همه چیو و تموم شد رفت و من شدم زن یه مرد ۳۰ ساله :)🙃
الان دیگه حتی نمیتونم تو روی خانوادم نگاه کنم از تنفری ک بهشون دارم
من درسم رو گزاشتم کنار بخاطر افسردگی ک گرفتم ،همه چیزم رو از دست دادم بخاطر افکار مضخرف خانوادم
ولی امیدوارم بتونم برای خودم کاری کنم ، چون ب قوی بودن خودم ایمان دارم
فقط خواستم بگم دخترای همسن من ک مجردین قدر خودتون رو بدونین :) و راحت شب سرتون رو بزارین رو بالشت ، بی دغدغه بخوابین