بار اولی که میخواستم برم ببینمش به معنای واقعی 💩م چون حسابی تیپ زده بودمو آرایش و ... و در واقع چون بابام اصرار داشت برم ببینمش و خانوادم سر موضوع ازدواج خیلی اذیتم کرده بودن، میخواستم اینم مثه بقیه رد کنم یا اون تا منو میبینه منصرف شه.... آقااااا من رسیدم کافه، دیدم طرف چقدددددد خوبههههه.. مذهبی اما خیلی شیک، قد بلند.. بابام گفته بود تحصیلاتشو از قبل، ولی برای من ظاهر هم مهم بود... خلاصه همونجا فهمیدم گند زدم چون ظاهرم پسر مذهبی پسند نبود.. خلاصه که رفت تا سه هفته بعد... مجدد زنگ زدن که اینبار با مادرامون بریم.. رفتیم... بهم گفت من پنجاه درصد برام قابل حله، ولی شما گفتید نماز نمیخونید، ظاهرتونم من دوس دارم ساده و نچرال باشید، من فالوورامم خیلی زیاد بود که گفت دوس ندارم عکس بذاری و ... گفتم اوکیه، من مشکلی ندارم، نمازمم به خاطر خدای خودمم که شده میخونم، نه برای حرف شما.. گفت نه! بدون فکر جواب نده.. فکراتو بکن، منطقی.. هم تو 30 سالته هم من 33، دیگه نباید احساسی برخورد کرد...
خلاصه یه هفته گذشت که مادرم زنگ زد جواب منو بهشون بده، مادرش گفت اینا انگاری عقایدشون به هم نمیخوره... بچه ها ادامش طولانیه همین حالا تایپ می کنم.. ادامش مهم ترهههه