2777
2789

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

داستان زندگیم

اول اینوبگم که شهرما دخترا رو از سن ۱۳سالگی به بعد کم کم عروس میکنن

من دوساله بودم که بابام فوت شدن مادرم چهارتا بچه رو با چنگ دندون بزرگ میکنه هم براشون مادری میکنه هم پدری مامانم تو سن ۲۷سالگی بیوه میشه وبه پای بچهاش میمونه

برگردیم به ۱۴سالگی من  من مدرسه که میزفتم یکی از فامیلای دورمون که همون سمتای خودمون خونشون بود پسرشون عاشقم میشه هم تو راه مدرسمون بود منم تو یک سن حساسی بودم که برام این دوست داشتن جذاب بود از همون موقع مادرشو میفرستاد خواستگاریم مادرش خودش رو خیلی خوب نشون میداد که من عروسا مو خیلی دوست دارم اینا اگر دخترتون عروس ما بشه درسشو ادامه بده چون پسرشون هم درس میخوند من میگفتم چه ادم خوبیه واقعا نمیدونستم چه افعی هست

خلاصه مامانم همش میگفت نه دخترم کوچیکه این حرفا زوده عروسش نمیکنیم

خلاصه این دوست داشتن ادامه داشت تا اینکه مامانمم کم کم ازشون خوشش اومد ورفت امد رو باهاشون شروع کرد که ای کاش نمیکرد بعدها چقد برام این خانواده حرف درست کردن



مامانم رفت امد میکرد که ببینه چجور ادمایی هستن که بازم این رفت امدا چیزی نشون نداد با وجودی که سه چهارسال ادامه داشت ولی ما نفهمیدیم چجور ادمایی هستن چون خودشون رو همه جوره خوب نشون میدادن

تو سن ۱۶سالگی که فقط پنج ماه دیگه میخواست ۱۷سالم بشه جواب مثبت بهشون دادم

میدونین بچه ها برای من که پدر نداشتم و از جنس مخالفی محبت ندیده بودم وبه شدت دنبال محبت بودم خیلی هیجان داشت ولی نمیدونستم این دوست داشتن این عقده محبت منو از بین میبره برای خرید عقد که رفتیم همش میگفتن چیزای ارزون بردار که ما دستمون تنگه فعلا پول نداریم وچقد من بچه بودم که قانع میشدم گوش میدادم حتی ارایشگاهی که برا عقد منو بردن از همسایه هاشون بود که چون ارزون میگرفت ودرحد یک ارایش سرصورت ساده بلد بود منو بردن یک لباس عقد کهنه قرن بوقی به تنم کردم بازم منم از رو بچگی کوتاه میومدم فقط دنبال اون محبتی که دنبالش بودم میگشتم حتی شاباشایی که برام جمع شد که بردن که ما قرض داریم باید قرضای. مجلس رو بدیم 😭😭😭😭😭😭

عزت احترام نکردن برام

حتی منو دعوت نکردن که عروسمون رو دعوت کنیم هیچی هیچی هیچی اینا خوباش بودن که تعریف کردم

شهرما از شبی که عقد میکنن دیگه میتونه عروس دوماد هر شب کنار هم باشه یعنی از اول نامزدی عقد دایم میشن ومال هم میشن

خونه مادرشوهرم که میرفتم با نامزدم دعوا داشتن که حالا که زن گرفتی وظیفه اونو که لباساتو بشوره دیگه وظیفه ما نیست فکر کنید ما نامزد بودیم هنوز سر خونه زندگیمون نرفته بودیم توقع داشتن از ساعتی که وارد خوتشون میشم همه کارای خونه رو من انجام بدم اگر یکم کوتاهی میکردم هزار متلک بارم میکردن

بچها من خواهرم چون طلاق گرفته بود یک بار اینا همش تو سرم میزدن که شما اهل طلاقید درصورتی که مادرشوهرم از شوهرش جدا شده بود

جوری منو از خودشون ترسونده بودن منو از طلاق ترسونده بودن فک میکردم اگر جدا بشم همه مارو خراب میدونن مادرشوهرم نمیذاشت نامزدم بیاد خونه ما یا غذای خونه مارو بخوره که مبادا پسرش رو چیز خور کنیم من تو سن ۱۶سالگی اندازه یک ادم ۵۰ساله شده بودم یادمه یک بار که خونشون سر سفره غذا میخوردیم من عادت داشتم خونه مامانم که غذامو که میخورم ظرف خودمو میبردم رو سینگ میذاشتم تا بقیه هم بخورن سفره رو جمع کنم از رو همین عادت من طرفمو بردم گذاشتم رو سینگ که دیدم نامزدم شروع کرد به فحش دادنم خیلی بابای خدابیامزمه فحش داد من همینجور اشکام میریخت که چی شده چرا ظرف تو بردی مثل اینکه مادرش بهش گفته بود که زنت اینجوری میکنه زرنگه سفره رو جمع نکنه😭😭


گاهی مادرشوهرم جواب سلاممو نمیداد پشتشو بهم میکرد منم از رو سادگی فکر میکردم که حتما متوجه نشده ده بار دیگه هم سلام میکردم

بچها نامزدم اجازه نداشت کنارم بیشینه بهم محبت کنه اگر کنارم مینشست مادرش باهاش قهر میکرد اجازه نداشت پسرش برام یک جفت جوراب بخره که دارن تورو باج میکنن

من شکر خدا از نظر خرید اینجور چیزا چیزی کم نداشتم چون مامانم خیلی ساپورتم میکرد چون مارو به یتیمی بزرگ کرده همیشه هوامونو داره

خلاصه مادرشوهرم ونامزدم جوری رفتار میکردن که من واقعا با خودم میگفتم نباید حتی تقاضای یک شارژ کنم چون وظیفش نیست وحتی خجالت مکشیدم چیزی ازش بخام

بچها اگر به عقل الان بودم باید همون زمان جدا میشدم😭😭😭

فک کنین چهارسال پسرشون منو دوست داشت ولی همش تو سرم میزدن که تو خودتو بهمون قالب کردی چون گفتم که مامانم باهاشون رفت امد داشت هزار انگ دیگه بهم میچسبوندن نامزد بی غیرتم به ذره دفاع نمیکرد

من تو دوران عقد حامله شدم که چقد حرف شنیدم چقد تهمت شنیدم خانواده ماها سنتی هستن از خانواده خودم حرف شنیدم از خانواده شوهرم حرف شنیدم هروقت یادم میاد خون گریه میکنم

راستی اینو نگفتم که شوهرم به شدت دل سیاه وشکاک بود کلا برادرا همشون دل سیاه بودن

ولی خواهرشون ازاد ازاد بودن من اجازه نداشتم که حتی یک ضد افتاب بزنم ببینید چقد بذبخت بودم😭😭

وقتی فهمیدن باردارم ابرو برام نذاشتن همه جا ابرومو بردن جهیزیه نخریدن که باید بیاد باهامون همینجوری زندگی کنه ما عروسی نمیگیریم اینا

ولی مامانم میگفت از این خبرا نیست

من بخاطر اینکه شکمم روز به روز داشت بزرگ میشد استرس داشتم راضی بودم از ترس ابروم برم باهاشون زندگی کنم ولی مامانم میگفت مفت بری مفت هم میای تا عروسی نگیرن حهیزیه نخرن اجازه نمیدم همینجوری ببرنت

اوناهم میگفت به ماچه میخواد بیاد میخواد نیاد بچها تو ماه هفت رفتم زنگ زدم به شوهرم گریه میکردم که توروخدا ابروم میره بچه تو خونه مامانم بدنیا میاد بیا راضی شو عروسی بگیر اینقد کریه کردم تا راضی شد جهیزیه کامل تو شهر ما به عهده داماده بخره اونموقع فقط فرش یخچال تلویزیون اجاق گاز یک کمد لباس بیشتر برام نخرید بقیه وسایلامو مامانم برام خرید همه وسیله برقی بگیر تا قاشق چنگال

من هفت ماه باردار بودم تو سن ۱۷سالگی که عروسی برام کرفتن

رفتم تو یکی از اتاقای مادرشوهرم زندگی کردم

بچها من بعضی جزییات نگفتم چون شناسایی نشم

مامانم برام طلا زیاد داد

شوهرم اونموقعها دانشجو بود تو یک شهر دیگه فقط هفته دو روز پیشم بود وای نگم که چقد خون به جگرم کردن دوتا خواهرشوهر داشتم که مجرد بودن مهمون میومد براشون مادرشوهرم توقع داشت من غذا بپزم همه کارا رو به گردن من مینداخت

دوماه بعد بچم به دنیا اومد یک گل پسر من دوران بارداری پر استرسی داشتم روزی که زایمان کردم شوهرم نبود پیشم نذاشتن اسمی که خودم دوست داشتم انتخاب کنم بهم گفتن تو خرکی باشی که اسم انتخاب کنی

من از بس که زجر دیده بودم دوساعت بیشتر درد زایمان نمشیدم فقط فقط دوساعت طول کشید از دردام تا زایمانم




مامانم منو برد خونه خودش که من دخترمو خونه خودم پرستاریشو میکنم بعد دو روز شوهرم از دانشگاه اومد من پسرشو دید خونه مادرم

روز نهم زایمانم بود که مادرشوهرم اومد دیدنم یک نیم ساعت نشسته بود بعد بلند شد رفت منم زیر پتو بچه مو شیر میدادم از همونجا باهاش خداحافظی کردم

بعد چند روز که باز شوهرم از دانشگاه اومد باهام تماس گرفت که بچمو حاضر کن میخوام ببرم هرچی میگفتم چی شده هیچی نمیگفت همه بدنم به لرز افتاده بود که چی شده وقتی اومد خونه مادرم بهم گفت تو به مادرم بی احترامی کردی چرا پشت سرش تا دم حیاطتون نرفتی باهاش خداحافظی کنی ازمن توقع دلشته پشت سرش برم تو حیاط تو یه عالمه برف باهاش خداحافظی کنم

بچمو برداشت که ببره چقد گریه کردم تا اروم شد بچمو نبرم

هروقت که مادرش اونو پر میکرد منو میبرد که دست مادرشو ببوسم معذرت خواهی کنم


تا ۱۵روز خونه مامانم بودم روز ۱۶رفتم خونه خودم خونه مادرشوهرم من هنوز بچم ۱۷روزه نمیشد که من میزفتم تو هوای سر تو برفا تو حیاط کهنه های بچمو میشستم😭😭😭😭

بچم یک ماهه شد که برادرشوهرام‌ میخواستن بزنن به کاری که درامد داشته باشن شوهرم به جونم انداختن که طلاهای زنت رو بفروش من هنوز سه ماه بیشتر نبود که از عروسیم میگذشت

من پامو تو یک کفش کردم که نمیدم اینقد شوهرمو پر میکردن اونکه طلاهاشو نمیده دیگه حق نداری براش یک روسری بخری

خیلی که شوهرم برام میخرید😏

بازم از ترسی که باهام بد نشه طلاها مو همه رو دادم

من دنبال یک ذره محبت بودم که نصیبم نشد😭😭😭گاهی میگم خدا دوسم نداشت اونکه دیدید مادرم مارو به بذبختی بزرگ کرد دید که من درد یتیمی کشیدم جرا بختمو جای خوبی ننداخت چرا باید تو سن ۱۷سالگی اینهمه غم غصه داشته باشم😭😭😭😭


بعد یک نیم سال تونستم شوهرمو راضی کنم بریم خونه مستاجری گفتم من حاضرم نون خشک بخورم ولی ارامش داشته باشم چند ماه گریه وزاری کردم تا راضی شد بریم خونه بگیریم

یک سال اولی که خونه جدا گرفتیم خیلی خوب بود کم کم داشتم ارامش رو حس میکردم

تا اینکه شوهرم مریض شد توهمی شد مریضی به اسم پارونوئید اینقد شدید که بهم تهمت میزد تو با یکی رابطع داری تو خرابی میگفت دارن منو تعقیب میکنن تو خونمون شنود داره میان

یه بار میگفت تو با جنا درارتباطی توباهاشون رابطه جنسی داری وخیلی تهمتای دیگه


همش کتکم میزد بچها کتکی که من خوردم فک نکنم هیچ زنی تو عمرش خورده باشه


دنبال یک پناه بودم که درکنم کنه بچها بهتان شنیدن خیلی سخته خیلی

اشتباه بزرگی کردم که رفتم به مادرشوهرم تعریف کردم که پسرتون اینجوری شده میدونین چی شد؟؟؟؟؟


اوناهم تهمت زدن بهم

برادرشوهرم شبش اومد خونمون شوهرمو برد تو اتاق خابمون بهش گفته بود مطمعنی زنت رفیق نداره بهم تهمت زد که با دوازده نفر مرد در ارتباطم اوناهم میان شوهرمو اذیت میکنن😭😭😭😭

تهمتای ناحقی بهم میزدن

خواهرشوهرم میگفت تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها خواهرشوهرم دیگم میگفت تو خونت دوربین بزار

تا سه ماه مادرشوهرم وبرادرشوهرام و خواهرشوهرام خونه من بودن که منو کنترل کنن بتونن ازم اتو بگیرن

من هیچ پناهی نداشتم هیچ کی رو نداشتم بهش پناه ببرم سرمو بزارم رو شونه هاش خودمو خالی کنم

اینقد کتک میخوردم که احساس میکردم عرش خدا به صدا میمومد

خانوادش بهش یاد داده بودن که هر وقت میزنیش بزن فقط تو سرش اگر یک روزی رفت دیوونه بره

شوهرمم فقط میزد تو سرم شبا که سرمو رو بالشت میزاشتم تا صبح به همون قسمتی که سرم سالم بود خواب میشدم ازبس که سرم همش ورم کرده بود

شاید میگید چرا نمیرفتی من مامانم مریض بود فشار خون قند چربی نمیخواستم درداش زیاد بشن تا جایی که تونستم تحمل کردم

بعدش منو تهدید میکردن اگر برم بچمو ازم میگیرن


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792