گاهی مادرشوهرم جواب سلاممو نمیداد پشتشو بهم میکرد منم از رو سادگی فکر میکردم که حتما متوجه نشده ده بار دیگه هم سلام میکردم
بچها نامزدم اجازه نداشت کنارم بیشینه بهم محبت کنه اگر کنارم مینشست مادرش باهاش قهر میکرد اجازه نداشت پسرش برام یک جفت جوراب بخره که دارن تورو باج میکنن
من شکر خدا از نظر خرید اینجور چیزا چیزی کم نداشتم چون مامانم خیلی ساپورتم میکرد چون مارو به یتیمی بزرگ کرده همیشه هوامونو داره
خلاصه مادرشوهرم ونامزدم جوری رفتار میکردن که من واقعا با خودم میگفتم نباید حتی تقاضای یک شارژ کنم چون وظیفش نیست وحتی خجالت مکشیدم چیزی ازش بخام
بچها اگر به عقل الان بودم باید همون زمان جدا میشدم😭😭😭
فک کنین چهارسال پسرشون منو دوست داشت ولی همش تو سرم میزدن که تو خودتو بهمون قالب کردی چون گفتم که مامانم باهاشون رفت امد داشت هزار انگ دیگه بهم میچسبوندن نامزد بی غیرتم به ذره دفاع نمیکرد
من تو دوران عقد حامله شدم که چقد حرف شنیدم چقد تهمت شنیدم خانواده ماها سنتی هستن از خانواده خودم حرف شنیدم از خانواده شوهرم حرف شنیدم هروقت یادم میاد خون گریه میکنم
راستی اینو نگفتم که شوهرم به شدت دل سیاه وشکاک بود کلا برادرا همشون دل سیاه بودن
ولی خواهرشون ازاد ازاد بودن من اجازه نداشتم که حتی یک ضد افتاب بزنم ببینید چقد بذبخت بودم😭😭
وقتی فهمیدن باردارم ابرو برام نذاشتن همه جا ابرومو بردن جهیزیه نخریدن که باید بیاد باهامون همینجوری زندگی کنه ما عروسی نمیگیریم اینا
ولی مامانم میگفت از این خبرا نیست
من بخاطر اینکه شکمم روز به روز داشت بزرگ میشد استرس داشتم راضی بودم از ترس ابروم برم باهاشون زندگی کنم ولی مامانم میگفت مفت بری مفت هم میای تا عروسی نگیرن حهیزیه نخرن اجازه نمیدم همینجوری ببرنت
اوناهم میگفت به ماچه میخواد بیاد میخواد نیاد بچها تو ماه هفت رفتم زنگ زدم به شوهرم گریه میکردم که توروخدا ابروم میره بچه تو خونه مامانم بدنیا میاد بیا راضی شو عروسی بگیر اینقد کریه کردم تا راضی شد جهیزیه کامل تو شهر ما به عهده داماده بخره اونموقع فقط فرش یخچال تلویزیون اجاق گاز یک کمد لباس بیشتر برام نخرید بقیه وسایلامو مامانم برام خرید همه وسیله برقی بگیر تا قاشق چنگال
من هفت ماه باردار بودم تو سن ۱۷سالگی که عروسی برام کرفتن
رفتم تو یکی از اتاقای مادرشوهرم زندگی کردم
بچها من بعضی جزییات نگفتم چون شناسایی نشم
مامانم برام طلا زیاد داد
شوهرم اونموقعها دانشجو بود تو یک شهر دیگه فقط هفته دو روز پیشم بود وای نگم که چقد خون به جگرم کردن دوتا خواهرشوهر داشتم که مجرد بودن مهمون میومد براشون مادرشوهرم توقع داشت من غذا بپزم همه کارا رو به گردن من مینداخت
دوماه بعد بچم به دنیا اومد یک گل پسر من دوران بارداری پر استرسی داشتم روزی که زایمان کردم شوهرم نبود پیشم نذاشتن اسمی که خودم دوست داشتم انتخاب کنم بهم گفتن تو خرکی باشی که اسم انتخاب کنی
من از بس که زجر دیده بودم دوساعت بیشتر درد زایمان نمشیدم فقط فقط دوساعت طول کشید از دردام تا زایمانم