گفت میخواد صحبت کنه، منم سراپا گوش بودم و از خدام بود، تعریف کرد که 6 ماه قبل با خانوادهاش اومده مشهد و از امام رضا چیزی خواسته
بعد چند دقیقهای فقط گریه میکرد منم نمیدونستم چیکار کنم شرایط بدی بود روم هم نمیشد بپرسم
تا اینکه بالاخره بعدش پرسیدم به چیزی که خواسته بودین رسیدین انشالله؟
اونجا اعتراف کرد که منظورش من بودم، گفت مدتهاست در مورد من و خانوادهام تحقیق کرده و زیر نظر داره، مسئولیت این اردو و فعالیتهای دانشجویی مشترک دیگهمون رو هم فقط برای آشنایی بیشتر با من قبول کرده، از این مورد واقعا جا خوردم و فکرشم نمیکردم، چون من خودم عاشق فعالیتای دانشجویی بودم فکر میکردم اونم اینجوریه، در نهایت گفت به اختلافات خانوادگیمون هم آگاهه، منم فقط تایید کردم و چیزی نگفتم
بعدش نظر منو پرسید منم سکوت کردم و گفتم واقعا نمیدونم
ازش خوشم اومده بود ولی واااقعا شکاااف فرهنگی مذهبی داشتیم
همینجور تو سکوت بلاتکلیف بودیم و اون تقریبا اشکاش بند اومده بود که یهو یه پیرمرد لاغرجثه با یه کلاه سیدی اومد جلو...