اومدیم مهمونی خونه پدرم شهرمون غروب شوهرم رفت بیرون بعد دوساعت زنگ زد آماده شومیام دنبالت وقتی اومد باماشین برادرش انقدوقتی سوارشدم ازبوی دهنش فهمیدم مسته توخیابون شلوغ باسرعت بالا میرفت ودادمیزد من دوست دارم بدبختت کردم (یه ساله اعتیادترک کرده سیگارهم همینطور)هرچی میگفتم گوش نمیکرد و یه جمله روهی تکرارمیکرد قدرتو ندونستم .؟.؟وتودوسم نداری وازاین حرفا زنگ زدم داداشش کلید دادگفت برین خونه من نرین خونه مادرت بزار نفهمن داداشم فقط فهمید میدونم که به بقیه لومیده.
وقتی کلید وداد اومدیم سوارشدیم بدبختی منم رانندگی بلدنیستم هستین بقیه اش بگم