یه بار رفته بودیم بازار تو فروشگاه یه زن و شوهر بودن
فروشگاه شون شلوغ بود
مرده رو کرد بهم گفت این پارچه رو واسه شما برش میزنما
منم گفتم من؟
من که نگفتم
بعد یه جوری همهنگام کردن خجالت کشیدم دوستم خنده اش گرفته بود از تعجبی که کردم منم خنده ام گرفت
بعد زنه جوری نگام کرد که از خودم متنفر شدم
بعد شوهره آشغال گفت نه من گفتم اگر میخواین براتون برش بزنم
شوهره حالا کرم ریخت یا هر چی
زنه میخواست منو بکشه با نگاهش